من از وزیدن نسیم به این سرزمین، نا امیدم
آقای بنی طرف عزیز!! سلام! سلامی از دور، از غربت!!!1
می دانید که سال هاست که من بر این سنگ، این داستان را حک می کنم. اما احزاب سراسری ما مدت هاست که جامد گشته اند. نمی توانند خودشان را از وضعیت تبلیغی دوران پادشاهی ایران خارج کنند. هم نمی خواهند. هم نمی دانند که نمی خواهند و نمی داند و هم نمی توانند. احزاب ایرانی، در درون تورهای ایدئولوژیکی، سیاسی و طرفداران متعصب، خودشان را زندانی کرده اند.1
می دانیم که احزاب باید خواست ملت ها در نواحی مختلف کشور را شناسایی کرده و در نمایندگی آن ها بکوشند تا بتوانند، بحران های آینده را مدیریت کنند اما احزاب سراسری ما ایرانیان، در سکوتی ارادی و آگاهانه و مرگ گونه فرو رفته اند. آن ها شاهد حوادث ایرانند اما موضع گیری در باره آن ها را به گذر زمان می سپارند تا دوای درد را از گذر زمان و فراموشی تاریخ، بگیرند.1
می دانید که من اصلاح طلب بودم و هستم. اما راستش، از رهبران اصلاح طلب و سازمان و احزاب اصلاح طلب، قطع امید کرده ام. آن ها، هم از ترس حاکمیت در دورن و هم از ترس سکوت حاکم بر احزاب و روشنفکران ایرانی(در دورن و خارج)، در دام سکوت افتاده اند.1
و همین سکوت دو لبه جنبش سبز در داخل و خارج که ناشی از غرور بی جا، اغراق در شمار طرفداران، تعبیر به نفع خودی حقوق بشر، غیر خودی بودن، غیر هم تشگیلاتی بودن، غیر هم جبهه، غیر هم فکر، غیر هم خون و غیر هم زبان و غیر هم نژاد و ... باعث شکست جنبش سبز شد.1
شکست چنبش سبز، آخرین از نوع خود، در تاریخ ما نخواهد بود. بلکه در آینده هم روی خواهد داد. چرا که من در این سوی آب ها هم، هنوز آمادگی برای برابری حقوقی، سیاسی، اقتصای، آموزشی، فرهنگی، قانونی، اداری و مدیریتی ایران آینده را در میان اقوام و ملت ها، ادیان و مناطق جغرافیای، برای برقراری دموکراسی، آزادی بیان، حقوق بشر، و ... از این نوع مقوله ها را در میان ایرانیان خارج از کشور، روشنفکران دینی و روشنفکران سکولار، در میان فعالان سیاسی و مدنی ایرانی، نمی بینم.1
هنوز ما ایرانیان، نمی توانیم در کنار هم و در جهت یک هدف، گردهم آییم ودر مسایل ملت ها یا اقوام و ادیان و حقوق بشر، با هم هم آوا باشیم. هنوز معنی حقوق بشر، دموکراسی، قانون، برابری، آزادی بیان، بیاز اولیه انسانی و اجتماعی انسان ها، برای یک فارس، همانی نیست که یک ترک، یک عرب، یک کرد، یک بلوچ، یک ترکمن، و ... است. چون خواست ها و نیازهایمان متفاوت است. چون موقعیت هایمان متفاوت است. چون منافعمان متفاوت است.1
دوست بسیار ارجمندم! برای همین هم، من از برقراری دموکراسی و حقوق بشر و برابری، در50 سال آینده در ایران، نا امید شده ام. مگر آن که اتفاقی بیفتد که همه ما از نظر فکری عوض شویم و تعصب های نژاد پرستانه و خودبرتر بینی را کنار بگذاریم. دیگران را هم انسان و مانند خود بشماریم و به همان اندازه که به خودمان حق و حقوق قائلیم، برای آنان هم به همان اندازه، حق و حقوق قایل شویم.1
راستش، من از پیروزی جنبش سبز یا هر جنبش دیگری، در نبود سلطه اندیشه دموکراسی خواهی، حقوق بشر، برابری، آزادی بیان برای همه و به طور نا محدود، چندان خوشحال نخواهم شد. چرا که با عوض شدن مهره های سیاسی و جا به جا شدن آدم ها، مشکل ایران حل نخواهد شد.1
آیا بین ولایت فقیه و شاه تفاوتی هست؟ جز این که ولایت فقیه که حاصل آرمان خواهی نسل گذشته و انقلاب اسلامی بود، مرگ را به ارمغان آرود و عقب ماندگی را عمیق تر کرد؟1
به عقیده من، انقلاب 57 ، ملت های ایرانی را ده ها گام به درون تاریکی ها و عقب ماندگی های خواسته و آگاهانه به دلیل آگاه نبون از شرایط بین الملل برد که ادامه هم دارد.1
چنبش سبز یا هر جنبش اجتماعی که شالوده اش بر توسعه اندیشه و باور به دموکراسی، آزادی، برابری ها، تساوی و برابری در برخورداری از حقوق بشر، نباشد، آینده را از این هم بدتر خواهند کرد و ما در آینده، شاهد اعدام های دسته جمعی فعالان سیاسی دیگر، بمب باران مناطق دور و نزدیک کشور به بهانه جلوگیری از تجزیه و ... خواهیم بود.1
می دانید که اغلب فعالان سیاسی و روشنفکران کنونی ایران، پایه گذار اندیشه "نیاز به یک دیکتاتور صالح و رضاخان" بودند که در قالب محمود احمدی نژاد، خود را نشان داد. آن اندیشه، چه بخواهیم و نخواهیم، به یک نیاز عمومی، به یک فکر و اندیشه مسلط بدل گشته بود. مبارزه امثال من با آن اندیشه، تاثیری در مقابل امواج ویران گر همه گیر آن نداشت. هنوز هم ما از چنان اندیشه ای بریده و به دامن دموکراسی پناهنده نشده ایم1
ولی آیا اندیشه خودی و غیر خودی از میان ما اپوزیسیون جمهوری اسلامی، از میان ما اصلاح طلبان و از میان ... ما رخت بر بسته است یا از حالت دینی خارج شده و شکل دیگری به خود گرفته است؟
آیا هنور بحث اصلی ما تغییر حکومت در ایران و جایگزینی مهره های سیاسی است؟ یا تغییر تفکر و اندیشه حاکم و جایگزینی تفکر و نگرش جدبد؟
من از ایرانیان ساکن غرب، قطع امید کرده ام و حتی آن ها را برای مردم ایران، از شمشیر آخته ولایت فقیه، خطرناکتر هم می دانم. اندیشه ای روشن برای آینده ایرانیان و ایران، در سرشان نیست. از همین الآن عوام فریبی می کنند. در مسایل مهم اجتماعی گوشه و کنار ایران، به صراحت موضع گیری نمی کنند. خود را به گوری آگاهانه می زنند. محالفان خود را به رسمیت نمی شناسند و به عقاید و خواست های آن ها احترام نمی گذارند. در حذف سیاسی و فیزیکی مخالفان خود، می کوشند. به اندیشه های سیاسی غیر خودی، به عنوان اندیشه سیاسی، نمی نگرند. وجود احزاب، جمعیت ها و افراد سیاسی (به عنوان نمونه: جدایی طلبان) را نه به رسمیت می شناسند و نه آن ها را فعالان سیاسی با اهداف سیاسی می دانند و نه حاضرند به آنان حقوق سیاسی بدهند. نه حق تعیین سرنوشت را می پذیرند و نه به آن فکر می کنند تا حقوقی را هم به افرادی که چنان عقایدی دارند، بدهند.1
تصور می کنم که باید جنین مادران سرزمین ما، نسل جدیدی از فرزندان ما را حامله شوند که نیاز به آزادی، تساوی حقوق سیاسی، اقتصادی، آزادی، بهره مندی برابر از دموکراسی و آزادی ها را و پرورش دهند.1
زمان زیادی به طول نخواهد کشید. 30 سال برای تبلیغ، توسعه، نفوذ و گسترش این نیاز (نیاز نیاز نیاز) و سپس برای زادن و تربیت کردن نسل جدید در خانه ها و به دور از دسترس نهادهای رسمی آموزشی، کافی است.1
البته به نسل جدیدی که در خیابان های ایران، با شعار "مرگ بر دیکتاتور" دیده می شود، امید فراوان دارم اما روی سخن تمامی این نوشته، با رهبران سیاسی، با احزاب و هم با نوع نیاز و احساسی است که از گروه های اجتماعی به بیرون تراوش می کند و نمود ضد انسانی، ضد دموکراتیک و ضد حقوق بشر می یابد، است.1
Comments
Post a Comment