Sunday, December 14, 2025

دیدار یار

 دیدار یار



در یکی از عصر های نزدیک به آغاز فصل بارش برف در کانادا، در تنها "...و..لز" شهر "…ن" در استان "اونتاریو"، در محل کارم بودم.

در آن وقت از اواخر روز کاری، مشتری زیادی در مغازه نبود. چون ساعت از هفت عصر گذشته بود. خیلی خلوت بود. هر از گاهی فرصتی برای استراحت و گپ داشتیم.

 مانند اغلب روزها و شب های یکی - دو سال گذشته، داشتم فکر می کردم که کیفیت وحی به حضرت محمد صل الله چطور بوده است؟ 

آیا موجودی با جسم خاصی، به نزد آن حضرت می آمده و سخنانی را به زبانی که حضرت محمد به آن زبان آشنا بوده را برایش می گفته و آن حضرت آن کلمه ها یکی یکی را ازبر می کرده است تا فراموش نکند و آن ها را تغییر ندهد؟

 آیا آن حضرت، طنین صدایی را می شنیده است؟ 

آیا آن حضرت، در خیال خود، چنان سخنانی را به طور ناگهانی متصور می شده است؟ 

آیا احساسی خاصی در درون خود آن حضرت، با کلمات مشخصی بوجود می آمده و آن حضرت آن را حس می کرده و به کلمه ای که در ذهن داشت تبدیل می کرده است؟ 

آیا از میان میلیون ها کلمه ای که  در ذهن او بودند، تعدادی، در جلو چشمان آن حضرت به شکل خاصی رژه می رفته اند؟ 

آیا آن حضرت، در خواب خود، احساسات، سخنان، کلمات، صداها یا موجود خاصی را می دیده است که با بقیه احساساتش، سخنان، کلمات، صدها، و .. فرق داشته اند و او آن ها را وحی نامیده است؟

آیا در لحظات خاصی، کلمات یا صداها، در قلب و مغز ایشان به رقص درمی آمده و خودشان را به حضرتش نمایش می داده اند؟

 کیفیت وحی چگونه بوده و چگونه با حضرتش، با منبع وحی یا خود کلامی که وحی می نامیم، ارتباط احساسی عاطفی، کلامی و … برقرار می کرده است؟ 

با چنین سوالاتی وقت خود را در چند سال اخیر پر می کردم تا آن که در آن روز ....

آن روز، ادامه روزهای تکراری چند روز قبل بود. در هنگام کار، خالی بودن اطراف محل کار، اگر مشتری نبود، در خیال خود، به دور کعبه طواف می کردم. اگر کعبه بهانه است و در درون ماست، اگر هر کجا کعبه است، چرا نتوانم محل کارم را به کعبه خود تبدیل بکنم.

خیلی دلم می خواست و می خواهد، به شرق برگردم. به جایی که به آن جا تعلیق دارم و از آن جا آمده ام. دلم می خواست و می خواهد تا در مکه و مدینه زندگی بکنم. هر از گاهی، مکه مکرمه و مسجد النبی را زیارت کرده، در جوار حرم مقدسش، درس بخوانم. عربی یاد بگیرم.

 تا بتوانم کتاب های عربی دست نویس قدیمی که تحت اشغال عقلی مسلمانان نوشته نشده اند را بخوانم.

تا پدران و نسل های قبلی مسلمانان را ادراک بکنم. آن هایی که در چنان ازمنه، با چنان کمبودهای تکنولوژیکی امروزی، جهان را تسخیر کرده، اداره کرده بودند. صلح و آرامش را مدیریت کرده بودند. علم و دانش در دوران آن ها و با توجه با شرایط آن زمان، رشد کرده بود. تمدن هایی با ده ها جلوه گری در ده ها زمینه های مختلف ایجاد کرده بوده اند.

آن روز عصر هم، به نیت طواف مکه، در اطراف "کش ماشین"ی که من آن روز در روی آن کار می کردم، می چرخیدم. مثل این که در اطراف کعبه معظمه طواف می کردم. دعاهایی را که در عمرم یاد گرفته بودم، درست و غلط، با ربط و بی ربط زمزه می کردم و "لبیک، اللهم لبیک، اللهم لک لبیک و …" می گفتم.

 هر آنچه را که در رابطه با طواف شنیده یا خوانده بودم را تکرار می کردم: الله، الله، الله، الله اکبر… الحمدلله الله اکبر، یا الله یا الله يا الله الله اکبر، لانعبد الا ایاه، الله اکبر، إن الحمد والنعمة ولك والملك لا شريك لك لبیک. اللهم لک لبیک. الله اكبر، لااله الا الله، الله اکبر."

ذکر گویان، از سمت راست ماشین، انگار که دور کعبه را از راست دوز می زنند، دور خانه خدا می چرخیدم. ناگهان خودم را با همان یونیفورم سیاه کار، در میان انبوه مسلمانانی یافتم که با لباس احرام سفید، دور کعبه طواف می کردند. صورت آن ها را نمی دیدم. آن ها سفید پوشیده بودند. من نقطه سیاهی در میان آن ها و مشخص بودم. خودم را از بالا می دیدم. من هم جزوی از موجی شده بودم که در دل و جان مسلمانان ایجاد شده و آن ها را در دور خانه آلله، به حرکت در می آورد.

در حالی که ذکر می گفتم و می چرخیدم، هنوز آن سوال در ذهنم بود که کیفیت وحی چگونه بوده است.

ناگهان، خودم را در صحرایی، در دامنه تپه ای یافتم. خودم را نمی دیدم. در آن جا مردی با قدی بلندتر از من بود. فقط او را می دیدم. صحرا در او و او در صحرا حل شده بود. او صحرا بود. چشمان، حواس و آگاهی من در صحرا و تپه نبود. همه چیز او بود و گوییا چیزی جز او در آن جا، برای دیدن من وجود نداشت.

در دامنه آن تپه، با چند متر فاصله از من، مردی لاغر و استخوانی، با قدی بلندتر از من، با گیسوانی که انگار در زیر تابش آفتاب سوخته باشد که به سرخی -حنایی می زد و البته صاف و بلند هم بودند و تا چانه اش افتاده بودند، با ریشی کوتاه که به زردی می زد، چمباتمه زده و نشسته بود. 

گردن، دست ها، آرنج، ساق پاها پوشیده نبودند و دیده یم شدند. ساق لخت پاهایش استخوانی و مودار بودند. تلاش می کردم به چشمانش دقت بکنم اما نمی شد. انگار اجازه دیدن رنگ چشمانش را نداشتم. لذا کاملا متوجه رنگ چشمانش نمی شدم. 

ابروهایش هم مانند ریشش در زیر آفتاب داغ صحرا سوخته و حنایی شده بودند.

من و او، با هم هیچ حرفی نمی زدیم. با این حال، ارتباطمان بسیار عمیق بود.

نمی دانم در آن جا، کی و چگونه، به چه زبانی، با کدام کلمات، به من الهام شد که او "محمد" است. 

در اینجا، هیچ زبانی در میان من و او وجود نداشت. کلمه و زبان در میان من و او هیچ جایگاهی نداشتند. زبانی در بی زبانی. در آنجا، درکی در بیرون از دایره زبان، مکان و زمان در جریان بود.

انگار که سال ها بود او را می شناختم و می شناسم. با هم گفتگو نمی کردیم. کلمات و زبان ها از ما دو غریبه بودند. آن ها به این جهان ما هیچ ربطی نداشتند. آن ها غریبه بی زبان بودند که مهمان این ارتباط نبودند. با این حال، من او را می فهمیدم. او هم من را درک می کرد. 

نمی دانم چه شد؟ چه گذشت؟ زمان چه شد و کجا رفت؟ 

در لحظه ای خیلی طولانی در همانجا، در عین حال بسیار کوتاه و سریع، بدون این که راه بروم، خودم را در مقابلش یافتم. 

دلم پر از لرزش و هوس بوسیدن دستش بود. اما نشد. بی اختیار به زانو افتادم. یک زانو به زمین، یک زانو نیم خیز. دلم می خواست دستش را ببوسم. لاکن نتوانستم. گویا این اجازه را نداشتم. سرم و چشمانم به پایین بودند و به ایشان نگاه نمی کردم. جرات نگاهش را ندااشتم.

اما می دیدم که دست مبارکش را به آرامی بالا آورد و بر روی سر من گذاشت. یک نرمی، گرمی، و آرامشی در تمامی وجود من خزید. خود را در امنیت دیدم. امن امین.

از دل من هرچه به تصور آید گذشت اما چیزی در باره مال دنیا به عقل و ذهنم خطور نکرد. لذا از حضرتش هیچ تقاضایی نکردم. 

در دلم عشق به او، زندگی در جوارش، دانش اندوزی، استقلال آزربایجان از ایران و هزاران فکر دیگر، به طور گمنامنی می چرخیدند. همه  آن افکار، در پس پرده بودند. در آن لحظه ها، هیچکدام از آن ها شفاف نبودند. تنها چیزی که شفاف بود، در حضور او بودن و لذت بردن از آن لحظه بود و بس. 

اما انگار می فهمیدم و احساس می کردم که "وحی" یعنی این نوع از تجربه. یعنی این احساس. وحی یعنی نوعی از آگاهی درونی میان دو وجود جدا از هم که در هم تنیده شده باشند. نوعی ارتباط که ارتباط با بیرون و جدای از خود نیست اما شفاف و روشن است.

مدتی، سر من رو به پایین، در حالی که روی یک پایم چمباتمه زده بودم، قرار داشتم. زمان کجا بود، بر سر زمان چه آمده بود، چه شد، چقدر طول کشید و … نمی دانم. 

این بار، حضرتش خم شد و بوسه ای بر سر من کاشت. لبخند رضایت در وجودش بود که نثارم کرد. حس می کردم، برگزیده او شده ام. چرا که هم دستش را بر سرم گذاشته بود و هم بوسه بر سرم زده بود. در افتخاری عجیب غرقه گشته بودم.

انگار، همه دنیا را به من داده باشند، خوشحال بودم. تمامی سلول های بدنم به حرکت افتادند. گرم شدند. هنوز، جای لب مبارکش، در جلوی سرم، بالاتر از پیشانیم گرم است.

دوباره زمان به کجا رفت؟ چه شد؟ نمی دانم و نتوانستم درک بکنم. اما آن حضرت، کمی بالاتر از دفعه قبل، در دامنه همان تپه، با عصایی در دست چپ  ایستاده بود. انگار که من از ایشان التماس می کردم که چکار بکنم؟

ایشان دست راست را بالا برده، تا عرض شانه مبارک بلند کرده، آنگاه به طرف شرق برده، شرق را نشانم دادند. هیچ نگفتند. انگار به من فرموده باشند "به مشرق برگرد." من به آن سمت نگاه می کردم که دست مبارکش نشانم می داد.

به نظرم می آمد و حس می کردم که معراج آن حضرت هم همین معنی را داشته است.

دوباره، خودم را در همان لباس سیاه، در میان مسلمانان سفید پوش دور کعبه، در حال طواف دیدم. با جمعیت، لبیک گویان می چرخیدیم.

آیا این جواب سوال من بود. آیا مشرق و شرق هدف من است؟


انصافعلی هدایت

 ٢٤ جمادی الثانیه ١٤٤٧


جهالت موهندیسلیگینه غلبه 243

 جهالت موهندیسلیگینه غلبه 243



بیتیک آدی: رساله نوریه
بیتیکین ریساله لری: بیتیکده 4-5 ریساله یئر توتموش
بیتیک کامیل می: بیتیک کامیل دئییل. داوامی باشقا مجللدده اولمالی دیر
بیتیکیت یازیلما چاغی: 1162 هیجری قمری و داها ایره لی اولابیلیر
یازار: فرقیلی شخصیتلر
نوسخه چی: محمد طاهرافندی قاضی زاده؛ قادریه آنلایئشئنا باغلی یدر
نوسخه چی نین چاغی: یاشامی (1747 ایله 1838 ایللر آراسی یاشامیش) 1307 هیجری قمری ده آللهین جوارینا کوچموش.
بیتیکین قونوسو: عیرفان، عیرفان قاتلاری، آنلاملاری، دوشونجه لری
یازی طورو: الیازما - دوزیازما
دیل: تورکجه (تورکجه نین اونه مین بیر نئچه یئرده یازمیش)
الیفباء: تورکو - عربی
یاپراق سایی: 194
ساخلانیلان یئر: پچرینستون بیلیم یوردو - آمریکا

Saturday, December 13, 2025

جهالت موهندیسلیگینه غلبه 242

 جهالت موهندیسلیگینه غلبه 242

https://youtube.com/live/hHITZYoHaZo


بیتیک آدی: رونق البوستان
یازار: عنایت خواجه (حسن تحسین موهورله میش)
قونو: اکینچیلیک - باغدارلیق، حاصئل ساغلاماق
دیل: تورکجه
الیفباء: تورکو - عربی
بیتیکین یازیلما چاغی: 1009 هیجری قمری (438 اسل ائونجه یازیلمیش)
یاپراق سایی: 91 صحیفه
سازی طورو: الیازما - دوزیازما
ساخلانئلان یئر: پرینیستون بیلیم یوردو - آمریکا

Friday, December 12, 2025

جهالت موهندیسلیگینه غلبه 02 - 241

 جهالت موهندیسلیگینه غلبه 01-241

جهالت موهندیسلیگینه غلبه 241

بیتیک آدی: مجموعه طب و نجوم ترکی
یازار: بللی دئییل
چاغ: بللی دئییل
دیل: تورکجه - لهجه جغتای لهجه سینه یاخین
الیفباء: تورکو - عربی
قونو: مرضلر، مریضلیغین علاییمی، داوالار، داوالارین قاتئشلماسی


جهالت موهندیسلیگینه غلبه 01-241


بیتیک آدی: مطالع السعاده
یازار: سید محمد بن امیرحسن السعودی (مدرس مدرسه ثمانیه)
ببیتیکین یازیلما چاغی: 990 هیجری قمری ایلینده
کیمین چاغیندا: اوچونجو سولطان موراد، سولطان سلیم اوغلو، یولطام سولیمان قانونی نه وه سی (تورونو)
بیتیکین اوزللیگی: یئتمیشدن قاضلا اوزل-گوزل مینیاتورلارلا بزنمیش
چوخ گوزل خط- الیازما ایله سازسلمیش
جدول لر ایله دولموش
سون یاپراتقلارین فالا وئرمیش.

Thursday, December 11, 2025

جهالت موهندیسلیگینه غلبه 240

 جهالت موهندیسلیگینه غلبه 240


جهالت موهندیسلیگینه غلبه 240 بیرینجی بیتیک: بیتیک آدی: مقالات (دیوان) نورالدین الشهید بگ زاده نورالدین یازار: چوخ احتیماللا نورالدین الشهید بگ زاده نورالدین (نوری و روحی آدی ایله قوشمالاریندا کندیسین تانیدیر) چاغ: 1204 هیجری قمری ( 243 ایل ائونجه) دیل: تورکجه الیفباء: تورکو - عربی یازی طورو: دوزیازی - الیازما یاپراق سایی: 112 صحیفه ساخلانئلان یئر: پرینیستون بیلیم یوردو - آمریکا ایکینجی بیتیک: بیتیک آدی: الف- امثال و نصایح ترکی ب- دیوان میرزا علینقی مراغی یازار: مرحوم جعفر سولطان القرائی یازی طورو: الیازما: دوزیازما - قوشما ساخلانئلان یئر: ایران ایسلامی شورا مجلیس کیتابخاناسی (بیتیک ائوی)




دیدار یار

  دیدار یار در یکی از عصر های نزدیک به آغاز فصل بارش برف در کانادا، در تنها "...و..لز" شهر "…ن" در استان "اونتاریو...