پیاله های سفیدی که برای آزادی پر شدند
پیاله های سفیدی که برای آزادی پر شدند
پیاله سفید چشمانی درشت
پر از می سرخ آزادی شد
امروز
گلوله نشناخت که آن دختر
در خیابان آزادی
که مردم و پلیس
رو در روی هم ایستاده
و با هم به مبادله می کنند
آتش و کلوخ.
در کنار پدری پیر و برادری جوان
در پی یک لقمه سرافرازی و
یک لقمه آزادگی
در سر سفره ای به پهنای اعتراض
گام بر می دارد
آمد
و نشست بر سینه تشنه آزاد
و نا گاه پدر
برادر هم
سست شدن گام ها و
افتادن دختر و خواهر
را حس کردند
از دستانش گرفتند
و آرام
بر زمین سرد دیکتاتور پرور
درازش کردند
"چه شد؟" بی خبر از سوزش گلوله داغ
پدر پرسید
"ندا!" داد زد برادر
خون پرنده آزادی و صلح
فواره زد از سینه
و تیر پدر کمان گشت در یک آن
"دستت را بگذار به روی زخم"
پدر گفت و برادر غرق در حیرت
گرمی خون کبوتر
دست برادر را به نرمی و ولرمی نوازش کرد
"نترس! نترس دخترم!"
به آرامی، زمزمه گرد پدر
"بمان!" فریاد زد برادر
"بمان ندا! بمان! ندا! ندا! بمان!"
کبوتر اما در روی رخت سیاه سرد
با اندک فاصله از
کلوخ ها و سنگ ها و کاشی شکسته ها
دورتر از پوکه گلوله و گاز اشگ آور
افتاده بود.
آرام
تاریخ می دوید به بالینش
و کبوتر
در اندیشه؛ چرا و برای چه، می سوزد درونش؟
گلوله
گرمی گداخته اش را
در خون کبوتر سرد می کرد
و از شتاب و تعجیل
آرام می گرفت
چشمان آرام و بدون ترس دوشیزه ندای ما
چون پیاله ای بود بزرگ
چرخی زد
عکس خیال من
در حوض سفید او
به موج گرفتار آمد
چتر سفید گلی باز شد
نگاه کوتاهی،
به پدر
به برادر
در نیم راه هم
نگاهکی به من
در غربت
و آنگاه
به آینده خیره گشت
و رگ های خون گرم
از سینه
جاری شد
از نای بالا آمد
از دهان و از بینی
راهی به برون جست
و به آرامی
گل صورت دخترک را
به سرخی آزادی
نقاشی کرد
و پیاله چشمان بزرگ ندا
خیره به تاریخ و آینده ماند
انصاف
تورنتو
شب:00:20
21 جولای 2009
تقدیم به چشمان ندا که امروز در خون خفت در خیابان آزادی تهران و من بارها از نو تماشایش کردم و به دور از چشم همسر و فرزندانم، برایش گریستم از عمق جان.
Comments
Post a Comment