خامنه ای را نخواهم بخشید
خامنه ای را نخواهم بخشید
بارها مرگ را دیده ام. از نزدیک. وقتی پدر بزرگم داشت می رفت و ما همه در بالینش بودیم. نگاهش می کردیم. او هم می دانست که می رود. به مرگ و آخرت ایمان داشت. مرا با فشار بی جان دستش، نزدیکتر می خواست. خم می شدم تا شاید آخرین کلام پیرم را بشنوم که می دانستم تا چندی دیگر، در زیر خاک خواهد بود و برای همیشه در آن جا و به دور از دسترس من خواهد خفت و من دیگر، صدایش را نخواهم شنید و گرمی دستش را حس نخواهم کرد و کنارش نخواهم نشست تا از مادر بزرگم بخواهد "زن پا شو! تخم مرغی در روغن بزن! شاید گرسنه است و خجالت می کشد این پسر."
من اگر گرسنه هم نبودم، تعارفش را رد نمی کردم. می گفتم: اتفاقا گرسنه ام."
حتی اگر نیمرو کم نمک هم بود، با ولع می خوردم تا جدم، از ته دل خوشحال شود. تا وقتی بپرسد: سیر شدی یا لقمه ای با پنیر می گیری؟ "بگویم: سیر سیرم! جا ندارم. خدا نعمتتش را افزون کند، بابا!"
آخه ما با پدر بزرگ"بابا" می گوییم و به پدر "قاغا".
با فشار بی وزن دست لزران بابا، خم می شدم. گوش به لب هایش می سپردم. صدایی بالا نمی آمد. می دانستم که در عمق جانش، فریاد می زند. اما من به فریاد دورن او نامحرم بودم.
سری خم کرده و به چشمانش نگاه می کردم. با سیاهی و سفیدی چشمش اشاره اکی می کرد. پلک های از ردیف در رفته اش را به روی هم می گذاشت.
متوجه می شدم که به چه اشاره می کند، بابا.
به قرآن روی زانوهایم اشاره می کرد "بخوان! برای چه ایستاده ای؟ می خواهم صدای تو و صدای قرآن را بشنو و بمیرم!" حدس می زدم.
و من بغضم می گرفت. گلویم ورم می کرد. راه هوا بسته می شد و سیل و باران، چنان از چشمانم جاری می گشت که جز خطوط به هم ریخته سیاه قرآن را نمی دیدم. با گریه، بریده بریده ولی بلند، قران را می خواندم و او دستم را به نرمی هوای اطراف، می فشرد و در دلش به تکرار ...
بارها نفسش بند آمد و چشمانش با آرامی بسته شدند و پلک ها، پرده بر دیده او کشیدند و من ناله و شیون کنان، قرآن را به سرعت خواندم و باور نکردم که پیرمرد رفته است ولی چشمانش که در میان چنگال عقاب پیر، گرفتار شده بود، چندان هم درشت نبود تا پیاله دم مرگش باشد.
اما ندا را که نمی شناختم و تا به حال حتی به خواب و خیال هایم هم راه نیافته بود را به محض این که دیدم، شناختم. راستش! عاشقش شدم. عاشق چشمان درشت و پیاله ایش شدم.
او دم مرگ بود و من داشتم عاشق چشمانش می شدم.
همه کسانی که در اطراف او جمع شده بودند، فریاد می زدند و از او می خواستند، نترسد. اما او بی توجه به آن ها، نمی ترسید. آرام به اطراف نگریست.
آرامش عجیبی داشت. شاید به آزادی رسیده بود. نیم دایره نگاهی به برادر و پدرش انداخت و نگاهش را به دور دست های آینده دوخت. خون سرخ از میان لب های نرم جوانش و از میان راه بینی ها، به آرامی بیرون آمد. در چهار جهت رخساره، جاریان یافت و صورت سیب سفید و سرخ دخترک را با جویبارهایی از سرخی، نقاشی کرد و به تاریخ پیوست.
ندا، چسمانش، راهش، و نگاهش که در سیم خرداد در تهران جان داد، فراموشم نخواهد شد.
خون سرخ و گرم او را جانیان اسلام و مسلمان، به فرمان خامنه ای، بر کف خیابان سرد آزادی ریختند که از انقلاب می آمد. من در میدان آزادی، خامنه ای را نخواهم بخشید حتی اگر خانواده ندا او را ببخشند.
انصافعلی هدایت
شب مرگ ندا
تونتو
ساعت 1:27
یکشنبه 21 جون 2009
Comments
Post a Comment