جایگاه مکتب فکری - فلسفی تبریز (آذربایجان) در اشعار مولانا
مولانا فقط در دیوان "شمی" خود در حدود 90 بار در باره تبریز سخن سرایی می کند. چرا تبریز در اشعار او این همه جای گرانقدر گرفته است؟
این همه تکرار "تبریز" آیا فقط بخاطر رواج و سیطره مکتب تبریز در همه زمینه های سیاسی، علمی، معماری، شهرسازی، آموزشی، تعلیم و تربیت، شعر و ادب، صنایع، هنرها، نظامی گری، حکومت مداری،نویسندگی، کتابداری و کتابخوانی، ساخت دانشگاه و مدرسه و تعلیمات عمومی، عرفان و پیدایش اندیشه های مختلف دینی، بردباری و تسامح در اندیشه های بسیار ضد و متفاوت، نظریه پردازی در همه زمینه های اقتصادی، سیاسی، دینی، اجتماعی، قدرت، منشاء قدرت، نظامی و ساخت پدید آوری امپرطوری تورکان نیست
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
شمس بود نور جهان را کلید
...
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
...
هی های شمس تبریز، خاموش باش ناطق
تا جان خویشتن را، زان شادمان ببینی
...
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
...
شمس تبریز آفتابی آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
...
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن
...
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
...
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
می باش در شکنجه از خویش و درفشردن
...
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان در جان کافرش زن
...
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن
...
تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
...
خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن
...
من گرم می شوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن
...
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین
...
کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
...
در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو
این جمله کیست مفتخر تبریز شمس دین
...
چند نهان می کنم شمس حق مغتنم
خواجگیی می کند خواجه تبریز من
...
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
...
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که بی قرار شدستند این معانی من
...
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
...
خطه تبریز و رخ شمس دین
ماهی جان راست چو بحر عدن
...
من تبریز نبعه منبته و ینعه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان
...
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا کور گردد دیده نادیده حساد از او
...
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او
...
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
...
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
...
تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو
...
در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
...
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو
...
شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
و اندر پی او آن دل آواره ما کو
...
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار می رو
...
کیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می رو
...
به یاری های شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
...
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
...
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو
...
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او
...
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
می باش در سجود که این شد کمال تو
...
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی کشان تو
...
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی کشان تو
...
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
...
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
...
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندرخور او
...
شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
...
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
...
و ان شات برهانا فسافر ببلده
یقال لها تبریز و هی مزار
...
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین
شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
...
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل
و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته
...
شمس الحق تبریز دلم حامله توست
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
...
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
...
شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
...
بیا ای شمس دین و فخر تبریز
تویی سرلشکر اسپاه روزه
...
بنا کرده ست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران خانه خانه
...
می راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
...
در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
...
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
...
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان همچو روانیم همه
...
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه
...
ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
...
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
...
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
...
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده
...
سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
...
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجسته ای تو زین چرخه خمیده
...
جان های آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
...
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
...
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
...
ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده
...
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
...
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
...
آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
...
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
...
دلم طواف به تبریز می کند محرم
در آن حریم حرم لا اله الا الله
...
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
...
شمس تبریز صدقه جانت
بوسه ای یا کنار پوشیده
...
تبریز جل به شمس دین سیدی
ما اکرم المولی بکثر رماده
...
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
...
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله ای
...
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
...
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
...
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
...
ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی
...
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
...
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری
...
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
...
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
...
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
...
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
...
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
...
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
...
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
...
از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
....
من : انصافعلی هدایت، این تحقیق کوتاه را در متن دیوان مولانا و از طریق جستجوی واژه ها انجام داده ام.
Comments
Post a Comment