نامه به معشوقه ای که ...
در قدیم که انسان ها با هم هیچ ارتباطی نداشتند یا در حداقل ممکن بود، خانواده ها برای ازدواج و انتخاب همسر برای فرزند وارد عمل می شدند. چون در آن زمان ها، دایره تعامل اجتماعی و زنجیره ارتباطی والدین از فرزندان بیشتر بود.
در دنیای امروز، خانواده ها نقش اصلی خودشان
در ازدواج را از دست داده اند.
با این همه و طبق تحقیقات، مردان و زنان وقتی می توانند همدیگر را بشناسند که در محله زندگی، در فامیل، در محل کار، در محل تحصیل و یا در مسیر رفت و برگشت های کاری، تحصیلی و ... یا آنلاین آشنا شده باشند.
ولی آن آشنایی کوتاه، برای برقراری یک رابطه و شراکت در زندگی کافی نیست و شناختی که از آن ها حاصل می شود، بیشتر پایه هورمونی دارد و هورمون ها زود آرام می گیرند.
برای یک زندگی مشترک (منظورم ازدواج نیست بلکه زندگی مشترک است) انسانها باید همدیگر را اگر نه بطور کامل ولی رائد تا حدودی بشناسند.
برای همین است که در غرب، زندگی مشترک با ازدواج فرق دارد. برای زندگی مشترک در زیر یک سقف، شناخت از روحیات، نگرش ها، تجارب، قضاوت ها، فرهنگها، نوع عکس العمل ها در شرایط متفاوت و ... لازم است.
متاسفانه، این شناخت از طرف مقابل به این راحتی ها بدست نمی آیند.
انسان ها یا گفتگو می کنند و یا می نویسند و فرقی نمی کند که به هم از نظر جغرافیایی نزدیک باشند یا دور باشند. در این تعامل است که انسان ها با نوع و روش تفکر، موضعگیری، عکس العمل، قضاوت، نگرش، ارزش های ... همدیگر آشنا می شوند.
طبیعی است که احتمال زندگی مشترک دو نفری که از هم شناختی دارند، آن ها را به هم نزدیکتر می کند. لازم نیست که آن دو کپی هم باشند، بلکه ممکن است، خیلی هم از هم متفاوت باشند ولی نباید متضاد بوده و به ارزش های متضاد پای بند باشند.
از کجا به اینشناخت می رسیم؟
از طریق صحبت کردن و یا خواندن و دیدن رفتار افراد در موقعیت ها و شرایط مختلف کاری، اجتماعی و ...
من به عنوان یک انسان، عقایدی دارم که دائما هم تغییر می کنند. یعنی جامد نیستم و در گذر زمان سیال هستم.
با خواندن و نوشتن و شنیدن و دیدن افکار و رفتار دیگران، تغییر می کنم و تصمیم می گیرم. چرا که انبان دانش و تجربه من هم تغییر می کند و من به آن ها وابسته ام.
من، بشخصه، در مورد بسیاری از مسائل زندگی اجتماعی فردی و جمعی نوشته ام و صحبت کرده ام. هر کس بخواهد مرا بشناسد، با مراجعه با نوشته ها و سخنان من، می تواند تا حدودی و نه کاملا و همه جانبه، من را بشناسد و در باره من قضاوت بکند.
من بیش از یازده میلیون کلمه نوشته ام. در حدود دو هزار ساعت هم در ملاء انظار عمومی سخن گفته و موضعگیری کرده، مسائلی و افکاری را پذیرفته و افکار و رفتار و عمل و کارهایی را هم رد کرده ام.
شما برای شناخت من و تصمیم گیری در باره من، با انبوهی از منابع روبرو هستید
در مقابل اما من، برای شناخت شما با داده های زیادی روبرو نیستم.
از شما جز چند جمله شسته و رفته برای تبلیغ حوزه فعالیت خودتان و احتمالا برای جلب مشتری چیزی ندیده ام.
در مورد رفتار و افکار خود یا دیگران بحث نکرده و ننوشته اید.
شما در پشت یک پرده ضخیم زندگی می کنید و از کسانی که شما را می خواهند بشناسند، پنهان و دور از دسترس هستید.
از طرف دیگر، زندگی و عمر انسان خیلی کوتاه است. جالب نیست و نباید همه زندگی را صرف تحصیل و یا کار کرد.
چرا که ما هم حق زیستن و تفریح، عاشق شدن و عشق ورزیدن و لذت بردن از زندگی را هم داریم. کار و تحصیل، همه زندگی نباید باشند. نباید حق زیستن را فدای حق تحصیل و کار بکنیم.
با اینحال، زندگی مانند رودی در جریان است و به زودی از سرزمینعمر ما خواهد گذشت و ما حتی فرصت افسوس خوردن را هم نخواهیم داشت، چه برسد به جبران آن چه نکرده ایم و می خواسته ایم در آینده ای که رفته است و دیگر نخواهد آمد، زیست بکنیم.
من، هم تحصیل کرده عالی در چند رشته دانشگاهی هستم و هم خیلی سخت کار می کنم و هم سخت می خواهم در حد بودجه هایم زندگی خوب و شادی داشته باشم. و برای زندگی خوب و لذت بردن از زندگی، به یک شریک خوبی که بشناسم و شناخته باشم، نیاز دارم.
دوستی می گفت، برای نوشیدن شیر، لازم نیست گاو بخرید. شیر بخرید.
ولی من نمی خواهم شیر بخورمکه مجبور به خرید شیر یا گاو باشم.
من می خواهم با کسی زندگی را لذت ببرم. برای منمهم نیست که تحصیل کرده است یا بیسواد، روانشناس است یا لوله کش، دکتر است یا کارگر، یا ... مهم این است که با هم برای لذت بردن از رود جاری عمرمان تلاش بکنیم تا در کنار هم خوش و شاد باشیم.
نمی خواهم به خاطر این که در یک رشته و آن هممحدود به ظرفیت و شرایط تحصیلی، من را قضاوت بکند. همان طور که من او را قضاوت نمی کنم.
اتفاقا، هیچ وقت از دوست دختر سابقم نپرسیدم که مدرک تحصیلی یا رشته تحصیلی او چیست؟
رشته تحصیلی او، نشانگر تئوری های خوانده و احتمالا بخشی از تجربه هایش در آزمایشگاه یا در زندگی و در اجتماع بوده است.
آیا تحصیل جز این است؟
تخصص جز این است؟
آیا آشپزی، بنایی، نجاری، پزشکی، وکلالت، خبرنگاری، نویسندگی حرفه ای و ... جز ابزاری برای تامین زندگی و برای بهتر زیستن است؟
آیا یک پزشک یا مهندس، یا وکیل یا ... بهتر و یا خوشبخت تر از یک آهنگر یا مکانیک یا آشپز یا بقال و ... است؟ یا امکانات مادی بیشتری دارد؟
من هیچوقت در باره تخصص دوستانم یا میزان درآمدشان سوال نمی کنم. اینسوال ها د بعضی از کشورها غیر قانونی هم شدهاند.
رشته کاری و میزان درآمد انسان ها، میزان انسانیت و علاقه به خوشبخت زندگی کردن و لذت بردن از زندگی او را تعیین نمی کنند.
با این حال، دوست سابق من چند جلد کتاب روانشناسی خوانده بود که در مقایسه با مطالعه من در روانشناسی، خوانده های او صفر حساب می شد. هیچوقت به خود او این حقیقت را نگفتم. یا به تعدادی از ویدئوها و برنامه های دکتر هولاکویی گوش داده و به چند روانشناس مراجعه کرده بود.
گر چه مطالعات من، در رشته روانشناسی کمی کمتر از یک روانشناس حرفه ای است ولی او، هر روز من را به بر اساس دانش غیر تخصصی و محدودش، قضاوت می کرد و تصور می کرد که من را می شناسد.
چرا؟
چون دکتر هدلاکویی گفته است .... فلان.
همان طور که نوشتم، رود زندگی در جریان است و هیچ تضمینی نیست که من یا تو و یا هر کسی دیگر، فردا زنده باشد و بتواند از زندگی و اگر اراده هم بکند و امکاناتش را هم داشته باشد، لذت ببرد.
مرگ به عنوان نقطه پایان جمله زندگی، اجازه نمی دهد، جمله زندگی به همان سکلی که ما می خواهیم به پایان برسد و ما همان طور که می خواهیم، کلمات جمله زندگی و زمان در اختیارمان را بچینیم.
من برای لذت بردن از زندگیم، نمی توانن زیاد منتظر بمانم. من هیچ کس، چنان تعهدی نداده ام. یکبار داده بودمکه تمام شد و در آینده هم نخواهم داد. این به معنی زیست گنجشک وار بر سر درختان و آماده تعویض لانه ام نیست. بلکه به معنی در انتظار طولانی نماندن برای "بله" است.
من، بسادگی یک انسان صمیمی، خودم را به تو عرضه می کنم و کردم.
برای شناخت تو و شناخت تو از من هم تلاش کردم. تو بودی که نخواستی مرا بشناسی و نه اجازه شناخت به من دادی و نه تمایلی نشان دادی و نه تلاشی کردی.
قضاوت تو این بود که من می خواهم عقاید و دیدگاه های خودم را به شما ایمپوزه (تحمیل) بکنم. چه می توانم بگویم و یا بکنم. راستی با کدام عقیده من آشنایی که به تو اجبارا شناساندهام. نوسته های من را خوانده ای؟ ویدئوهایم را به تماشا نشسته ای؟ در مقابل عقاید مکتوب یا ویدئویی من موضعگیری کرده ای و من آن ها را رد کرده ام و یا غیر عقلانی دانسته ام؟
گفته ای که من سیاسی هستم و یا به آینده تو، آینده ای که در کنار من و با من تصور نمی کرده ای، بلکه تو به تنهایی و در آینده و در دور از من تصور می کرده ای، ضرر می زند.
در نتیجه، نمی خواستی و نمی توانستی من را بشناسی. با نگرش، جهان بینی، افکار، رفتار و عکس العمل های من آشنا بشوی.
چنین فرصتهایی را هم نداشتی و بخودت نمی دادی که در مقابل رفتار و گفتار و اندیشه و ... من موضع بگیری و شخصیت خودت را رو بکنی و به من نشان بدهی.
یعنی و در حقیقت رابطه من و تو، رابطه من با یک سایه بر دیوار بود که لبخندی به لب داشت.
چگونه می توانم سایه را بشناسم؟ درون سایه یا در تاریکی، تو، چه چیزهایی و چه اندیشه هایی و چه رفتارهایی، کدامین گذشته و کدامین حال، و ... هستی؟
با من در چه چیزهایی متفاوت و در چه چیزهایی متضاد و در چه چیزهایی همراه هستی؟
رابطه احتمالی و زندگی مشترک ما بر چه چیزهایی بنا خواهد شد؟
یا چه چیزهایی رابطه و زندگی احتمالی من و تو را در آینده ویران خواهد کرد؟
یا کدامین رفتار و عکس العمل ها و اندیشه ها و موقعیت ها و ... به استحکام زندگی و رابطه من و تو منجر خواهد شد؟
سوال هایی که در باره پاسخش، هیچ نمی دانم. نمی شناسم. نمی توانم پیش بینی بکنم. نمی توانم موضعگیری بکنم.
چون بیش از یک سایه با یک لبخند و چند عکس آرایش کرده و آماده برای مهمانی، چیز دیگری نیستی و زندگی لحظه اای آرایش کر ه برای مهمانی نیست. واقعیتی خسته کننده است. هیچ شباهتی به بازی و رقابت ها و چشمو هم.چشمیها ندارد.
من، به عنوان یک طرف ماجرای زندگی و تصمیم گیرنده، شمای واقعی را چگونه کشف کرده و بدانم که می توانم با تو زندگی بکنم یا نه؟
من با دوست سابقم خیلی خیلی حرف می زدیم. حرفهای بینمان تمام نمی شد. با همخیلی خوش بودیم. ولی وقتی رابطه یمان جدی شد و خواستیم در آینده ای نه چندان دور، زندگی مشترک را آغاز بکنیم، او به من گفت:
- تو از من به عنوان دفترچه و پاکنویس استفاده می کنی.
در حالی که من عقاید و نگرش هایم را با او به اشتراک می گذاشتم.
از آن به بعد، عقایدم را از او پنهان کردم. دیگر، نسبت به گذشته با هم کمتر صحبت می کردیم.
بار دیگر گفت: چرا وقتی تنهاییم، بیشتر در باره اندام ها و آلت های سکسی بدنمان حرف می زنی و بیشتر حرفهایت به این دو آلت می انجامد؟
شاید و حتما ناراحت می شد. من دیگر با او در باره سکس هم حرف نزدم.
بعد گفت: تو، سکس را برای خودت می خواهی.
من سکس با او را خیلی کم کردم و حتی عامدانه تلاش کردم با او سکس نکنم..
یکبار از او خواستم، حالا که سر پا هستی یک لیوان آب هم به من بده.
گفت: اینجا رستوران نیست.
و ...
و من رابطه را تمام کردم و دیگر دلتنگش هم نشدم.
به همین سادگی.
دوستی داشتم که درآمدش چند برابر بیشتر از من بود ولی به گردش نمی رفت. به خارج از شهر نمی رفت. پارک نمی رفت. با دوستان اجتماع نمی کرد. می گفت: من هم از ماندن در خانه و انجام کار خانه لذت می برم.
هر کسی، روشی و راهی برای شاد و خوشبخت زیستن دارد.
همان بهتر، در راهی که در پیش گرفته ای موفق بشوی. عشق و لذت بردن از زندگی برای من معنایی متفاوت از تو دارد. معنای زندگی از نظر تو برایم مجهول است. چون تو را نشناخته ام.
شناخت هم، احترام به افکار و رفتار هم، عدم قضاوت هم، دیگری را به عنوان موقعیت و مدرک و پول ندیدن، صداقت در گفتار، سادگی در رفتار، اظهار دائمی عشق، خسته نشدن از سکس، صمیمیت در گفتار، صحبت دایمی، گرفتن دست هم، بوسیدن هم، خندیدن با هم، قهر نکردن از هم، آشتی تا شب در صورت دلخوری، عدم فرار از هم، خود را دومی (حریف) یا دیگری یا جدا از او ندیدن، با او یکی بودن و یکی حس کردن و یکی زیستن در عین تفاوت ها و تضادها، اگر از او دور شدی- به دشمن بدل نشدن و دشمنی نکردن، اگر از او سرد شدی- بخودش گفتن و رفتن و ......
من چنین فکر می کنم و تو را قضاوت نمی کنم و تخصصهایم را به رخت نمی کشم. مدرک تحصیلی تو را نمی بینم. به موقعیت کاری، اداری و اجتماعی تو چشم ندوخته ام و طمعی در آن ها ندارم. پول و پله تو را نمی خواهم.
من یک انسان نیاز دارم تا شادی را با هم زندگی بکنیم.
راستی، لازم نبود و نیست که تو مهاجرت بکنی، هر دو می توانستیم برای هم از بعضی چیزها و امتیازها بگذریم و مهاجرت بکنیم.
هر دو می توانستیم، با خروج از حوزه مدرکمان، کار دیگری بکنیم. اگر هدف از مدرک و تخصص و کار، ایجاد درآمد، تامین رفاه، آسان کردن زندگی شاد باشد.
ظاهرا و اگر خیلی اشتباه نکنم، تو آن کس نیستی.
انصافعلی هدایت
تورنتو - کانادا
شانزدهم (16) ژانویه 2021
hedayat222@yahoo.com
Comments
Post a Comment