Sunday, January 11, 2015

وطن (آذربایجان و تبریز) در اشعار مولانا




1

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش
که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش

2


گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار

3

منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را

4

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا
زین رنگ‌ها مفرد شود در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا

5

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

6

ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او
جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما

7

ای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن
پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا
زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم
پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا
جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا
دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من
سخت خوش است این وطن می‌نروم از این سرا
جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا

8

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست

9

عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر کی زیی
کالبد مرده را گور و کفن واجبست
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجبست
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست

10

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

11

بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد

12

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید

13

در چاه فراق هر کی افتاده‌ست
ره یابد و همره رسن گردد
باقیش مگو درون دل می‌دار
آن به که سخن در آن وطن گردد

14

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید
یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید
یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد
یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید
عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد
عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید

چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد
چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید


15

سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز از او سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد

16

امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد

17

ر زمانی که می‌رود بی‌عشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبکست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود

18

موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر

19

چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور

20


هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل

21

ر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند
شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم
خالی نمی‌گردد وطن خالی کن این تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم

22

عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم
تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم
گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم
گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم
یار وصالی بده‌ام جفت جمالی بده‌ام
فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن
باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم

23

خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم

24

همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل
نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم

25

گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم

26

نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق
که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
بیار باده خامی که خالی است وطن
که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام

27

گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را
او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من
...
نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن
هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن

28

نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او
هم بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل
چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای
هر لحظه نوافسانه‌ای در خامشی شد نعره زن

29

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

30

چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن
دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن

31

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

32

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

33

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بی‌تو مثل شهد و لبن
می تپد ماهی بی‌آب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن
من از این ناله اگر چه که دهان می بندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن


34

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

35

چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

36

ی‌نروم هیچ از این خانه من
در تک این خانه گرفتم وطن
خانه یار من و دارالقرار
کفر بود نیت بیرون شدن

37

جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال و ذا تفرعن

38

ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن

39

ذاب مما فی متاعی وطنی
و متاعی باد مما فی وطن

40

قد قدم الساقی نعم السقا
قد قرب المنزل نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن

41

زنده کند هر وطنی ناله کند بی‌دهنی
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو
دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو

42

جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بی‌تو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا کار کن از کار مرو

43

گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو

44

چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده

45

غری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده
می‌نگنجد در جهان در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفس چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایه الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته

46

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه

47

سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم 
نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی

48

چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بی‌تو خبر را چه کنم
بهر خبر خود که رود از تو مگر بی‌خبری

49

راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی

50

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی

51

ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری

52

خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی

53

چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری

54

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی

55

تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی

56

بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری
هر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی
شمس تبریز که در روح وطن ساخته‌ای
جان جان‌هاست وطن چونک تو جان را وطنی

57

من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش
مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی چو شه اندر وطنی

58

ه جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

59

ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی

60

سر ز کفن بر زن و ما را بگو
که: « ز وطن خویش چرا می‌روی؟ »
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا می‌روی

61

جان چو دریای تو تنگ آمدست
زین وطن مختصر ششدری

62

بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد

63

آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز
زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی

64

لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کردست اندر کل تن
لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب

65

اقتلونی یا ثقاتی لائما
ان فی قتلی حیاتی دائما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی

66

خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم می‌روم سوی وطن
این خراب آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

67

ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت

68

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را بجان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن

69

از وطن پرسید و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسی درها بسفت

70

قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که را در رستا بود روزی و شام
تا بماهی عقل او نبود تمام

71

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن
زانک در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن می‌رود

72

دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن

73

گفت نه نه بلک امشب جان من
می‌رسد خود از غریبی در وطن

74

تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زانک منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط

75

ا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بی‌جایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می‌بینی طریق آمدن
تو ز جایی آمدی وز موطنی
آمدن را راه دانی هیچ نی
گر ندانی تا نگویی راه نیست
زین ره بی‌راهه ما را رفتنیست
می‌روی در خواب شادان چپ و راست
هیچ دانی راه آن میدان کجاست
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهر کهن

76

این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آنجا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانه‌ای
در دلش چون در زمینی دانه‌ای
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانه‌گیر

77

یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش
گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید
در پی او رفت و چادر می‌کشید
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

78

ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن
تو نمی‌یاری برین در آمدن
من نمی‌آرم ز در بیرون شدن

79

ر جهان مرده‌شان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست
هر که را گلشن بود بزم و وطن
کی خورد او باده اندر گولخن
جای روح پاک علیین بود
کرم باشد کش وطن سرگین بود
بهر مخمور خدا جام طهور
بهر این مرغان کور این آب شور

80

زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای
آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای
چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من

81

گفت بسم‌الله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن

82

هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
هم نه‌ای هدهد که پیکیها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چت خرند
تو چه مرغی و ترا با چه خورند

83

خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
هم‌چنین دان جمله احوال جهان
قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست

84

ود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه
اشتهای گول‌گردی آمدت
یا ملولی وطن غالب شدت

85

یک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخیی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی

86

یا درین ره آیدم آن کام من
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن
بوک موقوفست کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر

87

دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آنجا می‌روم
گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند
مسکن یارست و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن

88

زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موش‌وار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشه‌هایی که مرورا در مزید
کاندرین سوراخ کار آید گزید

89

تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من

90

ای مسافر با مسافر رای زن
زانک پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط

91

بوی گل بهر مشامست ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازین جا بوی خلد آید ترا
بو ز موضع جو اگر باید ترا
هم‌چنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست

92

او همی‌گفت از شکنجه وز بلا
هم‌چو جان کافران قالوا بلی
باز می‌گفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنت گردن‌شکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
آب بی‌حد جویم و آمن شوم
تا ابد در امن و صحت می‌روم

93

ندهٔ فرعون و بندهٔ بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس

94

یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هین ای غوی
حجت منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

95

نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد پی حب الوطن
هم‌چو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلک بیشتر
آنچ یوسف دید بد بر کرد سر

96

سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آنجا بوده‌ام این شهر نو
نیست آن من درینجاام گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش به دست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بدستش مسکن و میلاد پیش
می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز

97

در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین
هست در خانهٔ فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو
دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغدادست گنجی در وطن
هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال
خواب احمق لایق عقل ویست
هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

98

فانی شدم و برید اجزای تنم
می‌چرخ که بر چرخ بد اول وطنم
مستند و خوشند و می‌پرستند همه
در عیب از این وحشت و زندان که منم
99

دوش آنچه برفت در میان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن
افسانه کند از آن شکنهای کفن

100

ای آنکه تو بر فلک وطن داشته‌ای
خود را ز جهان پاک پنداشته‌ای
بر خاک تو نقش خویش بنگاشته‌ای
وان چیز که اصل تست بگذاشته‌ای

101

گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی

102

مهمان دو دیده شد خیالت گذری
در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری
ساقی خیال شد دو دیده میگفت
مهمان منی به آب چندان که خوری





































No comments:

Post a Comment

پان تورکچولوک، تورک دونیاسینین دوشونجه، اینکیشاف و بیرلیک ایدئولوژیسی دیر

  پان تورکچولوک، تورک دونیاسینین دوشونجه، اینکیشاف و بیرلیک ایدئولوژیسی دیر