تبریز در اشعار خاقانی شروانی
تبریز در اشعار خاقانی شروانی؛ خاقانی یک وطنپرست افراطی و حرفه است که شهرش "سروان" را بر همه شهرهای دنیا برتر می داند. گر چه شروان را بارها با تبریز مقایسه و برتر می داند اما در باره تبریز این گونه سخن می گوید: او 24 بار نام تبریز را در اشعارش فریاد می زند
1
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
...
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
2
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
3
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
4
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
5
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
6
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
7
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام
از همتش اتابک و سلطان حیات یافت
کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام
8
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
9
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم
9
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
10
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
11
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
12
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
13
گر به شروانم اهل دل میماند
در ضمیرم سفر نمیآمد
ور به تبریزم آب رخ میبود
ارمنم آبخور نمیآمد
14
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بیرنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بیمار نگه دارش
15
ه تبریز هم پایبند عیالم
از آن پای بند بلا میگریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا میگریزم
16
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
17
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
18
و همه کاخ طرب سازی و خاقانی را
در همه تبریز اندهکدهای بینم جای
Comments
Post a Comment