تفکر در باره ملیگرایی و قومگرایی
انصافعلی هدایت
بیست و یکم سپتامبر 2017
تورنتو - کانادا
hedayat222@yahoo.com
دوستانی، دایما تکرار می کنند؛ مخالف "ملت" یا "ملیگرایی" و"قومگرایی" هستند. در نگاه اولیه، به نظر می رسد که این منطق بسیار "ایدئالیست" یا "آرمانگرایانه" و حتی "انسانی" است.
من در زمینه چگونگی پیدایش این تفکر، مطالعه چندانی ندارم و ادعایی هم ندارم اما تصور من با توجه به "وضعیت موجود" جهانی، با آن جمله، فرق دارد.
تا مدت ها قبل، تعداد کشورها (کشورهای رسمی با حاکمیت مستقل خودشان) در روی کره زمین، اندک و بسیار محدود بوده اند. بطوری که در اوایل سده شانزدهم میلادی، در روی کره مین، بیست و چهار (24) کشور موجود بوده است.
چهارصد و هفده (417) سال بعد از آن تاریخ، تعداد کشورهای مستقل به حدود 200 کشور مستقل افزایش یافته است.
سوال این است که مردمان این همه کشور بر چه اساسی با هم متحد شده اند؟
چه چیزی آن ها را به هم پیوند داده است؟
منافع ملی آن ها چی بوده است؟
مردمان آن کشورها چرا می خواسته و اراده کرده اند که از کشور قبلی جدا شده و استقلالشان را بدست بیاورند؟
استقلال آن ها در چه زمینه های اجتماعی، سیاسی، حقوقی، اقتصادی، دینی، زبانی و ... بوده و شکل گرفته است؟
کسب استقلال برای آن ملل، کدام منافع و کدام مضار را داشته است؟
سوال هایی از این دست بسیار هستند و باید برای آن ها در پی پاسخ بود اما نوشته من، به آن ها نمی پردازد. بلکه می خواهد به نقش "قوام" در استقلالخواهی و چگونگی تحقق وحدت در میان اعضای قوم بپردازد تا نشان دهد که ملت و قومگرایی بد نبوده و نیست. بلکه مخالفت با قومگرایی، برای دلسرد کردن مردمانی است که در پی حقوق برابر خودشان هستند و راه حلی جز به هم پیوستن برای بدست آوردن آن حقوق ندارند.
باید پذیرفت که هر ملتی (هر چند که تعدادشان آماریشان کم باشد) در پی تامین حداکثر منافع خودش است. از طرف دیگر هم می دانیم که منابع تامین رفاه در دنیا و کره خاکی هم بسیار محدود است و هر چه محدودیت منابع، شدیدتر .و بیشتر باشد، منابع گرانتر تمام می شوند.
آگاهیم که انسان بطور ذاتی، عضو یک "خانواده"، "فامیل"، "قبیله"، "ایل" و "قوم"، "روستا"، "شهر" و "ملت" بدنیا می آید.
هر کدام از این مفاهیم در مرحله ای از تاریخ اجتماعی بشر، پیدا شده و در ادوار مختلف تاریخی هم تغییر ماهیت داده است اما همان مفاهیم بندهای نامرئی بوده اند که مردمان را به هم می بسته و پیوند می داده است تا برای تامین منافع و دفع ضررها با هم متحد شوند.
رابطه ای که خانواده، فامیل، ایل، قبیله و قوم را به هم پیوند می زده، "خون" و "ازدواج" بوده و است.
آن چه در دوران های بعدی پیدا شدند، روستاها و شهرها بودند. آن ها در آغاز بر اساس تامین منافع مشترک و دفع ضررهای مشترک بنا شده بودند ولی با پیوستن، دیگر خانواده ها، ازدواج ها و یکجا نشینی کوچندگان، روستاها و شهرها و کلانشهرها (مگاسیتی) پدیدار شدند.
بنظر می رسد که از همان مرحله روستا نشینی، نوعی از سیستم مدیریتی بر جامعه حاکم می شود که می تواند بر اساس قدرت عقلانی، قدرت جسمانی، بزرگی و گستره اعضای خانواده (ایل) و سالخوردگی (تجربه) استوار شده باشد.
کارکرد این بافت های خونی و ازدواج ها، تامین آزادی ها و حقوق فردی و جمعی جامعه سنتی بود که مورد پذیرش واقع شده بودند. در حقیقت، منافع آن جوامع در تامین حقوق و آزادی ها و مضار آن ها در از دست دادن حقوق، آزادی ها و منافع شان خلاصه می شده است.
پس این "خطرها" و "منافع" بودند که افراد آن جوامع را دور هم جمع می کردند و به هم پیوند می زدند اما چیز(های) دیگری هم بوده که اجازه نمی داده تا آن ها از هم جدا شده و از جامعه خودشان درو شوند. آن هم، مقبولیت قوانین و حقوق جاری جامعه در نزد افراد بوده است.
در این مواقع بوده که وقتی یک فامیل با اعضای بیشتر به فامیل دیگر برای سلب حقوق و آزادی های آن ها و محدود کردن منافعشان، حمله می کردند، جامعه مورد حمله، بناچار باید با جوامع (آبادی، چادرنشین ها، روستاها و شهرهای) نزدیک خود متحد می شدند تا قدرتمند شده و توان مقابله با تهدیدهای دورتر را داشته باشند و هزینه های تهدید و خطر را کاهش بدهند.
برای این منظور، ازدواج، "برادری خونی"، "کیروه" (فامیلی از طریق ختنه پسران در آغوش یک خانواده یا قوم دیگر ولی قدرتمند) را ترویج می کردند تا باز هم نوعی پیوند "عاطفی" ایجاد کنند.
در همه این نوع پیوندها، "خون" و "همخون بودن" نقش اساسی را ایفاء می کرد. برای همین باید عروس باکره می شد و خونی به علامت صداقت، در رابطه دوستی، در شب زفاف ریخته می شد.
در رسم برادری هم باید بخشی از بدن خودشان را می بریدند و خونشان را به خون هم می مالیدند (منتقل) می کردند تا (برادر خونی) بشوند.
در فامیلی کیروه ای هم باید پوست آلت تناسلی بچه یا بزرگ سالی را می بریدند تا خونی در آغوش فرد دیگری ریخته شود تا رابطه آن ها از طریق خون، مقدس و قابل اطاعت شوند. این رابطه ها بسیار مقدس و غیر قابل شکستن بودند. احتمال فسخ این نوع روابط خونی بسیار کم بود. طلاق کمتر دیده می شد. برادری خونی و گیروگی هم تا مرگ پایدار می ماند ولی برای هر دو طرف این قرار داد اجتماعی منافع بسیاری داشتند.
روابط خونی تا آن جا شایع شد که بسیاری از امپراطوری های بزرگ دنیا هم بر اساس همین پیوندهای خونی، احتمال عصیان ها و شورش ها را از بین می بردند و قدرتمندانی که احتمال اقدام به شورش داشتند را مطیع، هم پیمان و وفادار بخود می کردند.
این سیستم اجتماعی از طریق ایجاد نهادها و سیستم حقوقی مورد نیاز جامعه و تعریف منافع و ضررها و تاکید بر حمایت از حقوق تک تک افراد جامعه در مقابل بیگانه، انسجام جامعه را حفظ می کرد.
ما امروزه می توانیم آن ها را جوامع سنتی بنامیم ولی می دانیم که کارکرد سیستم حقوقی جامعه (به اصطلاح، جامعه مدرن امروز) چندان تفاوتی با جامعه سنتی دیروز نکرده است.
قوانین امروز هم در تامین و صیانت از حقوق و منافع جمعی و فردی تدوین می شود. تفاوت میان قرن های گذشته و امروز، در انسان بودن و نیازهای انسانی نیست بلکه تفاوت در پیدایش ابزارهای جدید برای سهولت انجام کارها و تامین منافع و دفع مضار است و ارتباطات را هم تسهیل کرده است.
روستاها و شهرها و کلانشهرها هم در تلاش بودند و هستند تا امور شهروندان را سر و سامان بدهند تا موجب بی عدالتی در میان شهروندان نشده و آن ها را به عصیان وادار نسازد.
تنها اتفاقی که در جامعه مدرن و پیشرفته امروز و در شهرها رخ داده و آن ها را متفاوت از روستاها و شهرهای (تمدن ها) تاریخی کرده است، زندگی "غریبه های تنها"ی بسیار زیاد در شهرهای امروزی هستند که با بسیاری از ساکنان همان شهرها هم هیچ پیوند خونی (به مفهومی که گفته شد) ندارند.
بلکه امروزه، تعداد این غریبه های تنها از ساکنانی که از نظر خونی بهم پیوند می خورند هم بیشتر است و این غریبه های تنها در اکثریت هم هستند اما چون از هم پراکنده اند . چیزی آن ها را به هم پیوند نمی زند، نمی توانند از حقوق فردی و جمعی افراد پراکنده همچون خودشان دفاع کنند و سازمان یافته هم نیستند.
همین یک اتفاق بظاهر ساده، نوع مدیریت سیستم اجتماعی را متغییر می سازد. یعنی سازمان های قدیمی تر جوامع که بر مبنای روابط خونی استوار بودند، توانایی جواب دادن به خواست ها و منافع و دفع ضررهای اکثریتی غریبه های تنها را ندارند.
در این جاست که سیستمی حقوقی و روابط جدید میان ساکنان یک شهر یا روستا پدیدار می شود و تلاش می کند تا سیستم قدیمی را نابود نساخته، بلکه تلاش می کند تا به اکثریت بدون توان و سازمان های دفاعی هم توان دفاع و تامین منافع خودشان را بدهد و حقوق و آزادی ها و منافع آن ها را هم تامین کند.
تا این مرحله، قبیله، دارای نهادها، سازمان و تشکیلات و منافع تعریف شده خویش بوده است و توانایی دفاع از آن ها را هم داشته است.
آن سیستم های حقوقی و ارگانیک قومی-قبیله ای هم می توانند به راحتی، دولت را اداره کنند. یعنی بخش مهمی از کارکردهای دولت های جدید را داشته و کارهای دولت را انجام می داده اند اما در همان موقع، اکثریتی هم وجود داشتند که بی سازمان بودند و نتوانسته بودند، منافع و ضررهایشان را تعریف کنند. همچنین فاقد توانایی دفاع و تامین منافع بودندو این گروه مهاجران غریبه های تنها یا ایزوله شده، مجبور به تاسیس سازمان های جدیدی برای پاسخگویی به نیازها و حقوق خودشان بودند تا منافع و آزادی هایشان را تظمین کنند تا آن فردهای جدا از هم را برای رسیدن به اهدافی بزرگتر از اهداف فردی، به هم مرتبط سازند.
در اینجاست که در جوامع مدرن، روستاها اهمین و تمرکز اجتماعی خودشان را به نفع شهرها از دست می دهند. شهر نشینان مهاجر و غریبه های تنها و ایزوله شده شهری، احزاب (تشکل ها و سازمان ها و نهادهای مختص به غریبه های تنها و ایزوله شد گان) را بوجود می آورند تا در مقابل ایل و طایفه و قبیله و قوم، منافع افراد دور افتاده از ایل، طایفه، قبیله و همچنین خانواده های کوچک و هسته ای را تامین و تظمین کنند.
واژه "شهری" و "شهروندی" در این رابطه و در همین مرحله پیدا می شود. آن غریبه های تنها و ایزوله شده، آگاه هستند که زیستن در محدوده محدود یک روستا یا شهر، منافع مشترک، حقوق مشترک، آزادی های مشترک و تهدیدهای مشترک دارند.
همین نقاط "اشتراک"، آن غریبه های تنها و ایزوله شده را مانند خون به هم می چسباند و متحد می سازد. در این رابطه اجباری اجتماعی است که "شهروند" و "حقوق شهروندی" هم زاده می شود تا پاسخگوی نیازهای آن ها بوده، منافعشان را هم تامین کند.
شهروند و حقوق شهروندی، ناقض حقوق قومی و قبیله ای نیست. بلکه به موازات حقوق قومی و قبیله ای رشد می کند ولی این دو بر هم تاثیر گذاشته، به توسعه نگرش های حقوقی اجتماعی اما محدود و بسته، منجر خواهند شد.
قوم و قبیله در کلان شهرها و در اثر مهاجرت به آن ها، اکثریت بودن خود را دست می دهند و به اقلیت بدل می شوند. حتی روابط با عریبه های تنهای شهری، باعث سستی تعلق قومی و قطع شدن سیستم عصبی ارگانیک قوم و قبیله شده و آن ها را از هم دورتر می کند.
ولی همان قوم و قبیله، به سهولت می تواند سازمان های سیاسی و مدیریتی و حقوقی خودش را مدرن کرده، به نیازهای جدید در مناسبات شهری نوین پاسخ های لازم را بدهد.
برای همین، احزاب پیدا می شوند تا منافع گروه های اجتماعی خاصی را تامین کنند. گر چه احزاب امروزی به خاطر پرهیز از اتهام های "قومی" و "عقب مانده" نمی خواهند اعلام کنند که ریشه یشان از کجا آب می خورد.
اگر به پیدایش احزاب در شرق دقت کنیم، خواهیم دید که احزاب، اگر دولت ساخته نباشند، پس زمینه های قومی دارند تا در سیستم سیاسی حاکم، توازن قدرت برقرار شود و اقوام هم سهم مهمی در قدرت و منافع آن داشته باشند. این رابطه در ایران و در میان اقوام یا ملت ها بسیار شدید هستند اما دولت دیکتاتوری اجازه تنفس به آن ها را نداده است. برای همین هم، عدم مشارکت و سهام نداشتن در قدرت و منافع، آن ها را به استقلالخواهی سوق داده است.
قبیله ها و اقوام، بخاطر تجربه های هزاران ساله در مدیریت جامعه و میان جوامع، توانایی بیشتری دارند و سریعتر از غریبه های تنها و ایزوله شده سازمان می بابند و هدفدار می شوند. لذا آن حزبی تواناتر و پر نفوذتر است که از سازماندهی مناسب تر و حمایت بیشتری برخوردار باشد.
قبل از این که جوامع به این مرحله برسند، اتفاق های دیگری هم در جوامع رخ داده است. اقوامی که بر حسب خون و گستره خونی، روابط اجتماعی خودشان را گسترده تر کرده بودند، در پی تامین منافع بیشتر خود و همپیمانانشان هم هستند. اما منابع تامین منافع، بسیار محدود و در ید قدرت و تسلط دیگر اقوام و روستاها و شهرها هم است.
در اینجاست که جنک "منافع" پیش می آید. هر طرفی، در پی تامین حداکثر منافع خودش است. آن طرف که غالب آید و طرف دیگر را شکست بدهد، بر منافع بیشتری دست می یابد. قئم غالب، افراد قوم شکست خورده را به عنوان بخشی از دارایی های خودش بکار می گیرد. قوم شکست خورده، مغلوب یا تسلیم گشته است و چاره ای جز تسلیم به شرایط موجود ندارد. اسارت قوم مغلوب، حقوق و آزادی های او را بسیار محدود می کند.
قوم پیروز می تواند اعضای قوم مغلوب را به عنوان برده بکار گیرد یا برای تامین منافع خود از جنگجویان مغلوب در جنگ های آتی استفاده بکند. غالب می تواند از زنان و کودکان به عنوان منبع درآمد، در کارهای بدنی یا از طریق فروش آن ها در بازارها، سود مالی بدست بیاورد. در عین حالی که منابع جیوانی، اندوخته های مالی و پرارزش، سرزمین و روستاها و شهرهای آن ها هم به تصرف قوم مهاجم در آمده است.
تهاجم و غلبه، سیستم حقوقی رایج و حقوق مالکیت را به هم می ریزد. در یک لحظه و بدون هر گونه اعتراضی، هر چه قوم مغلوب بر آن ها مالکیت داشته و حتی جانش را در تصرف و مالکیت دشمن خود می یابد.
رفتار حقوقی او و آزادی های قوم مغلوب از بین می رود. مغلوب، از آن تاریخ به بعد، هیچ هویتی ندارد. هویت دیروزش، نابود شده است و او تنها در گوشه های تنگ و تاریک و به دور از چشم ها، به حقوق و آزادی های خود می اندیشد و برای عظمت دوباره انسانی خود، تفکر می کند. شکست ها و اشتباهات را بررسی می کند.
جامعه و قوم مسلط، لابد به علت جسارتريال استراتژی، استفاده از فرصت ها و بعلت در اختیار داشتن منابع بیشتر، بر قوم دیگر مسلط شده است. رابطه جدید برای سال ها و حتی ممکن است، برای قرن ها بنفع غالب دوام یابد.
بنا بر حاکمیت شرایط جدید اجتماعی، متفکران، صاحبان قدرت قوم شکست خورده، در پی متحد کردن قوم شکست خورده خود، برای دستیابی به حقوق انسانی و موقعیت برتر دیروزشان هستند.
این دسته تلاش می کنند تا افراد نا امید، شکست خورده، جدا از هم را که حتی تاریخ و حقوق خودشان را فراموش کرده اند، دور هم جمع کنند.
این دسته مجبورند تا همه اعضای قوم را در داخل یک ریسمان و بند نامرئی مجتمع کنند که از آن افراد شکست خورده، بدون اعتماد بنفس، مجزا و ایزوله شده، یک قدرت و قوه محرک و سازنده بسازند تا آلترناتیو وضعیت موجود باشند.
در این جاست که دوباره نقش خون، قبیله، قوم، تاریخ، ادبیات، موسیقی، داستان های غلوآمیز، منافع، تهدیدها و خطرات،باید دوباره و از نو، باز تعریف می شوند.
چرا که این دسته از شکست خوردگان، آگاه شده و می دانند که تعاریف حاکم بر روابط آن ها در این جامعه، منافع قوم حاکم یا قوم غالب را تعریف و هدف گذاری کرده است. هر کس با آن تعاریف آشنا شود و آن ها را پذیرا گردد، بطور خودکار، به آن هدف های قوم غالب خواهد رسید که تعریف شده و هدف گذاری شده اند.
. تعاریف قوم غالب، نمی توانند در تامین منافع شکست خوردگان، مفید فایده باشند. برای این منظور هم باید شکست خوردگانف تک تک واژه ها را تعریف کنند و برای رسیدن به آن ها ذهن و زبانشان را تربیت نمایند.
باز تعریف منافع، تهدیدها و خطرها به تنهایی کافی نیست. باید به افراد "ایمان" و انگیزه هم داد تا برای دستیابی به اهداف و تعاریف جدید فداکاری کنند و فداکاری در این مرحله، از دریای خون، کشتن و کشته شدن می گذرد.
در این مرحله است که "باورهای مشترک" مقدس می شوند. وطن مقدس می شود. تاریخ و پدران، مقدس می شوند. خون و همخونی مقدس می شود. قهرمانان تاریخی خلق شده و مقدس می شوند. در این مرحله از آمادگی و باز تعریف مفاهیم و اهداف اجتماعی، باید نوعی از ایدئولوژی هم خلق شود تا فعالان را در همه زمینه های حیات اجتماعی متحد سازد. برای همین است که باید دوباره و دوباره، همه واژه ها از نو و بر اساس نیازهای جدید و اهداف تازه، تعریف و باز تعریف شوند تا همه افراد در راه "آزادی ها" و "منافع" جمعی، مشتاقانه و آگاهانه، به پیشواز تهدیدها و خطرها بروند و برای کشتن دشمن و کشته شدن در راه "هموطن"، "همخون"، "همدین"، "همزبان"، "همتاریخ"، "همشهری"، و"شهروند" و "ملیت" و ... کشته شوند و بکشند.
همه این ها اعمال، کشتن ها و کشته شدن ها، نه بخاطر برتری بر دیگران است. بلکه برای کسب آزادی و حقوق از دست رفته و غارت شده، انجام می گیرد و راه دیگری نمانده است.
امپراطوری ها، با استفاده از توان و قدرتی که حاصل روابط خونی و غلبه به همسایه و گسترش روز افزون قدرت و تسلطشان بر دیگران بوده، پیدیدار می شده اند. در هر هجوم و حمله ای، در هر ظفر و پیروزی، در هر شکست و مغلوبیتی، آزادی هایی و حقوقی نابود می شدند. نابودی این حقوق و آزادی ها، با خون ریخته شده ترسیم می شده تا قوم مغلوب، جسارت باز تعریف، بازگشت و نادیده گرفتن خون های ریخته شده را نداشته باشند. حس جسارت و جسور بودن را می کشت تا مغلوب به فکر برخواستن دوباره نیفتد.
در مقابل، قهرمانان قومی، همان هایی هستند که می توانند مفاهیم رادوباره باز تعریف کرده و هدف گذاری کنند. آنان می توانند افراد و طایفه های مجزا از هم را متاحد کنند. می توانند قیام بکنند و دشمن مشترک را به عقب برانند و حقوق و آزادی های محو شده خودشان را باز پس بگیرند.
در این مرحله، ممکن است، قهرمانانی بوجود بیایند که امپراطوری مسلط را نابود کرده و امپراطوری جدیدی را بنا نهند.
در این حالت، جایگاه شکست خوردگان و فاتحان قبلی با مظفران و فاتحان جدید عوض می شود. برده دیروز، ارباب می شود و بر عکس ولی تغییری در سیستم حقوق فاتح و مغلوب رخ نمی دهد. جاهای مهره های بازی عوض می شوند.
امپراطوری ها به همین شکل پدیدار شده و از بین می رفتند و اقوام در پای معبد حقوق و آزادی ها، قربانی می شدند.
آیا در این دنیا، چیزی مقدس تر از حقوق انسانی و آزادی ها وجود دارد که شایسته کشتن و کشته شدن باشد؟
بتدریج اعتقادات و ادیان مشترک هم نتوانست حقوق و آزادی های مردم را تامین کند. جنگ های صلیبی، اسلامی، یهودی، بودایی و ... کمونیستی، سوسیالیستی، سرمایه داری یا کاپیتالیستی، هم نتوانستند حقوق و آزادی ها را تامین و تظمین کنند.
برای همین، "بومیگرایی" و شهری گرایی در مقابل امپراطوریگرایی ظهور یافت. این تمایل جدید، تداوم طبیعی روستا و شهرنشینی بود که با امپراطوریگرایی قطع شده بود، به نگرشی جدید و دوباره به باورها، تاریخ مشترک، منافع مشترک و ... داشت. دوباره حقوق و روابط خونی، زبانی، و همشهری اما محدود و بسیار کوچک تر از امپراطوری، جای دین ها و نظریه ها و ایدئولوژی ها را گرفت و ایدئولوژی جدیدی به نام "ناسیونالیسم" یا ملت گرایی را خلق کرد.
این نظریه برای گرفته حقوق غصب شده مردم بوسیله امپراطوری های دینی بزرگ، بشدت بر حقوق ملت و سرزمین و فداکاری در راه این دو، تاکید می کرد. اما در تعریف آن دو نماند بلکه همه مفاهیم ساخته تاریخی بشر را از نو باز تعریف و کدگذاری کرد تا با باز شدن هر کدی، افراد، بطور خودکار، به سوی هدف حرکت کنند.
مبارزه ها برای کسب حقوق و آزادی ها و تامین منافع و دفع خطرها و تهدیدها، بر زبان، خون و همشهریگری متمرکز شدند.
این سه نقطه ثقل، دایره سرزمینی بسیار محدودتری از دین و ایدئولوژی و امپراطوری ها داشتند. در این مقطع تاریخی، تسخیر جهان و جهانیان مد نظر نبود بلکه انسان ها به منافع محدودتری قانع بودند تا از حداکثر حقوق و آزادی ها بهره مند شوند تا خون کمتری ریخته شوند.
برای همین بود که از دل چند امپراطوری گسترده، ده ها ناحیه کوچک به نام "مشور" یا "وطن" زاده شدند. افراد ساکن در این سرزمین ها را زبان، خاک و خون به هم وصل و مرتبط می کرد. اگر بر دین و باورهایی هم تاکید می کردند، تعریفی مختص بخودشان در همان سرزمین را داشتند.
به همبن دلیل است که اگر به "نام کشورها" توجه کرده باشید، اکثر آن ها را بر اساس زبان، نژاد، قوم، مرزبندی و نامگذاری کرده اند. مرزهای کشورهای جدید را این سه عامل اساسی تعریف و مجزا کرده اند.
اگر در جاهایی و نقاطی مرزها مغشوش است، علت آن است که خواسته اند، صلحی برقرار کرده و از خون ریزی بیشتر خودداری کنند. سیاستمداران، به نوعی، تلاش کرده اند تا بخشی از آن چه متعلق به یک زبان، خون و قوم بوده را به دیگری داده اما از ادامه جنگ پرهیز کنند.
هر قومی تلاش کرده است تا "خودش" را در مقابل "دیگری" تعریف کرده، منافع و تهدیدها را هم باز تعریف کند تا بتواند افراد ملتش را به هم پیوند بزند. سپس برای آموزش و تلقین مفاهیم و اهداف جدید، مدارس اجباری اما رایگان را تاسیس کردند تا همه افراد، مانند سربازان در پادگانها، اما در مدارس، تحت آموزش های عمومی قرار بگیرند. آموزش هایی که مطالب و محتوای آن ها را رهبران جدید، بر اساس منافعی که خودشان ترسیم می کردند و می خواستند، تهیه و تدوین می شدند.
شهروندی مدرن، در این مرحله بوجود می آید. قدرت مسلط که بر اساس زبان، نژاد و خون تاسیس شده است، "سرزمین مشترک" و"وطن" را ایجاد می کند: "در هر کجا که همزبان من و همخون من هست، وطن من است."
در تایید این فکر است که باید حقوق جدیدی ساخته شود تا هر شهروند، در هر نقطه از آن خاک و سرزمین، خودش را در "وطن" و در میان همخون و همقبیله ای خود حس کند تا احساس امنیت کرده، منافعش تامین شوند.
لازم بود،برای مدیریت این مجموعه جدید، نهادی با نام "دولت" هم تاسیس شود. دیگر امپراطوری نیست تا بر تعداد زیادی دین و زبان، قبیله و طایفه هم مسلط باشد. یک قوم، یک زبان، یک نژاد، و احتمالا یک دین است که می توان بر اساس آن ها "نیشن استیت" یا "ملت-دولت" را خلق کرد.
به عقیده من، تنها تفاوت اساسی دولت-ملت با دوران قبلتر از آن، در همین نکته نهفته است که در دولت-ملت، "تکثر" زبانی، نژادی، خونی، قبیله ایف دینی، و ... چندانی نیست ولی در امپراطوری های گذشته، تکثرهای زبانی، نژادی، خونی، قبیله ای، دینی و ... بسیار زیاد و رنگارنگی بودند.
در اورپای دوره امپراطوری های اروپایی، همه چیز بر اساس اورپاگرایی و کلیسای مسیحیت تعریف می شد. "گرینویچ" مرکز جهان بود. در حالی که چنین نیست و نبوده است. اورپا یک قاره "نیست" اما همه مردم اروپا و جهان این ها را باور کرده بودند. چرا که همه تحت یک نوع آموزش و دیسیپلین بسیار شبیه هم بودند ...
وقتی ملت-دولت ها پدیدار می شوند، همه تعاریف بومی، وطنی، ملی، قومی و خونی و دینی بر اساس قوم و نژاد و زبان رنگ آمیزی می شوند.
همه این ملت-دولت های جدیدی که در تلاش برای تثبیت خود و توانایی دفاع از خود در مقابل حمله های احتمالی همسایه هایشان بودند، برای قدرتمندی بیشتر، با هم مسابقه می دادند تا بیشتر از دوران امپراطوری ها مرفه باشند. حقوق و آزادی ها داشته باشند و این مسابقه ها، به آن ها جسارت بیشتری می داد تا دنیا را و ناشناخته ها را کشف کرده و به خدمت منافع خودشان در بیاورند.
بدین ترتیب، استعمار نو، جایگزین استعمار امپراطوری و کهنه گردید. استعمار جدید با شعار مخالفت و انتقاد از امپراطوری ها وارد میدان شدند اما همان نقش را بازی می کردند که در گذشته بازی می شد.
استعمار جدید هم برای مردم اقوام سرزمین ها، رفاه و امنیت نمی آورد بلکه حقوق، آزادی ها و منافع آن ها را تهدید کرده و حتی از بین می برد.
اقوام هم مجبور می شدند، برای رهایی از استعمار، راه هایی شبیه آن راه هایی که اروپا رفته و تجربه کرده بود را امتحان کنند. برای همین هم، آن نوع ناسیونالیسم و دولت ملت را ازغرب تقلید کرده و مانند محصولات صنعتی وارد می کنند اما چون جوامع شرقی، متفاوت از غرب بوده، نتیجه های یکسانی عایدشان نمی شود.
سیستم و تفکر غربی، برخواسته از رسم و سروم و آداب و سنت ها و حقوق و جامعه شرقی نیست. لذا شرقی ها را به بیراهه می برند تا هر چه بیشتر در خدمت استعمار غربی قرار بگیرند.
چرا که تعاریف علمی و شبهه علمی و حقوق و آزادی و ... غربی هستند و برای تامین منافع ملت-دولت های غربی و آن هم منحصرا فلان دولت-ملت غربی تعریف و هدفگذاری شده اند.
اگر یک قوم یا نژاد شرقی بخواهد بر اساس آن تعریف ها، راه خود را بگشاید، به خدمت صاحب همان تعریف یا همان کشور اروپایی در خواهد آمد. فکر بکنید که جی پی اس نقشه و هدفتان را به پاریش تنظیم کرده اید اما مایلید به تبریز بروید. سر از کجا در می آورید؟
سخن اساسی این است که هر قوم، نژاد و شهروندانی که توانسته اند، استقلال خودشان را بدست بیاورد و دولت-ملت خودشان را تاسیس کنند، بهره ها و منافع بسیار زیادی را بدست آورده اند و مرفه تر از گذشته شده اند. بیش از گذشته از منافع خودشان دفاع کرده، در مقابل تهدیدها و خطرات، هزینه های جانی و مالی کمتری داده اند. صلح را بیش از گذشته برقرار کرده، رشد اقتصادی و آموزش های بیشتر و گسترده تر از گذشته دارند و ...
با آمدن ملت-دولت، در ظاهر، نقش قوم و قبیله کاهش یافته است اما احزاب بزرگ، نقش رهبران قومی-اجتماعی را بازی می کنند تا بتوانند به نیروهای پراکنده و مجزا از هم سازمان داده و آن ها را برای تامین حقوق و منافعی که دایما در حال باز تعریفش هستند، گرد هم جمع سازند.
این همان چیزی بود که در شرق متوجه نشده و برای نابودی ساختار سنتی و تاریخی جوامع (قوم و سنن آن) کوشیدند که نه تنها باعث پیشرفت جوامع و ملل نشد بلکه باعث بحران های اجتماعی و سردرگمی هایی هم شد.
به عقیده من، این حق انسانی هر فرد است که منافع خود و خانواده و قبیله و قوم خودش را تامین کند. شعارهای ضد قومگرایی را غربی ها براه انداخته اند تا ما نتوانیم از پراگندگی های غریبه های تنها و ایزوله شده خودمان رها گشته، به هم نزدیک شده و متحد شویم.
چرا باید متحد شدن در زیر لوای قوم و زبان و خاک، منفی و ضد ارزش های انسانی و علمی باشد؟
چون اگر ضد ارزش نباشد، خود بخود، نهادهای سازمان یافته تاریخی قومی، دست بکار تشکل انسان های غریبه تنها و ایزوله شده می شود. در چنین شرایطیف منافع عده ای بخطر می افتد و نمی توانند ما را برای پذیرش استعمار و مستعمرگی آماده کنند و بهره ببرند.
وگر نه، غربی ها این نوع قومگرایی و قبیله گرایی را صدها سال قبل انجام داده اند. بطوری که در یک منطقه بسیار محدودی مثل اروپا، 52 کشور مستقل وجود دارد که اگر چند استثناء را کنار بگذاریم، همه آن ها بر اساس زبان و قوم خاصی تاسیس شده اند. کافی است به نام کشورهای اروپایی دقت کنیم تا دروغشان آشکار شود.
اورپایی ها بعد از آن که توانستند، هویت های ملی-دولتی خودشان را به همسایه های رقیب ودیگران بقبولانند و قدرت خودشان را تثبیت سازند، به فکر ساختن، "اتحادیه" افتادند و آن را ساختند اما باز هم منافعشان در تضاد با هم است و در حال فروپاشی و بازگشت به قومگرایی دیده می شوند.
نمی شود با طبیعت انسانی مخالفت کرد. چرا که انسان ها در خانواده، فامیل، طایفه، ایل، قبیله و قوم متولد و بزرگ می شوند و آنگاه به شهروند بدل می گردند. از هم پیوستن انسان هایی که رابطه خونی با هم ندارند، ملت زاده می شود.
***
Comments
Post a Comment