انرژی حیات یا روح: من امشب مردم
اکنون ساعت 06:16 روز هیجدهم فوریه 2022 است.
از بسترم گرم خوابم برخواسته، به سالن آمده ام تا این سطور را بنویسم.
شاید، حدود یک ساعت قبل، شاید هم کمی بیشتر یا کمی کمتر، مرده بودم.
شاید؟
بله، شاید. چون، وقتی، دوباره زنده شدم، مغزم، در گیر این مرگ و زندگی و تولد دوباره ام بود. مغزم، این مرگ را آنالیز می کرد.
ابدا، در آن مدت حدود یک ساعت، به ذهنم خطور نکرد که از رختخوابم، بیرون آمده و این تجربه تکرار ناشونده را بنویسم. باید آن را با دقت بنویسم. چون واقعا نمی دانم که چه مدت زمانی از مرگم و زنده شدن دوباره ام می گذرد.
حتی، مغزم، به من، مجال تفکر به این که ساعت چند است را هم نداد. یکراست، به آنالیز این اتفاق پرداحت و آن حادثه را با آن چه از علم (تخیلی) و تجربه (علم واقعی) آموخته و در مغزم ذخیره کرده بودم، به مقایسه پرداخت.
من در این جا، به خود مغز، حافظه می گویم. مغز نامی برای ماده سفید-خاکستری است که بیشتر از نوع خاصی از چربی تشکیل شده است.
وقتی به جنبه و پوتانسیل انباشت اطلاعات در درون سلول های آن ماده چربی اشاره می کنم، از واژه «حافظه»، یعنی، مرکز تمرکز اطلاعات راست و دروغی که بدون اراده جمع کرده ایم، اشاره می کنم.
همچنین، به مجموعه تمامی آن چه در مغزمان به عنوان اطلاعات راست و دروغ داریم و جمع کرده ایم و اغلب هم خارج از اراده ما بوده اند، ذهن می گویم.
به آن چه، از مجموعه آن اطلاعات به یادمان میآید، خاطر و خاطره می گویم.
به هر حال، چون ذهن من در گیر تحلیل این تجربه، با تجربه های قبلیم در طول حیاتم بود، اجازه نمی داد که تا در آن لحظه های اولیه، به نوشتن آن ها بیندیشم یا از گذر زمان سوال بکنم.
وقتی، مدت زمانی گذشت، (نمی دانم چه مدت زمانی)، و من و «حیات یولداش»-یم (همسرم که مدت هاست طلاق گرفته ایم اما بعدها، دوباره برای زندگی در کنار هم، باز گشتیم) در یک زمان معین و با هم، به یک سمت غلتیدیم، من پتو را به روی هر دویمان کشیدم و اورا از پشت، بغل کردم. سفت به او چسبیدم.
او هم، بعد از مدت بسیار طولانی که بخاطر نمی آورم، بیست سال است یا کمتر و بیشتر، خودش را در آغوش من جا داد. انگار که آغوش من را برای جای دادن او ساخته اند. برای من هم جای تعجب بود. فکر نمی کردم، بیدار است. شاید، چون چرخیده بودیم، تصور می کردم که نیمه بیدار است.
با صدای بسیار آرام و نرمی، از پشت سرش، در گوشش گفتم: "نترس... اما من کمی قبل، مردم... بعد هم زنده شدم..."
اگر هم خواب بود، بیدار شد و از من چند سوال پرسید. من هم از او، ساعت را پرسیدم. ساعتش، همراهش نبود. او، از حمل دایم ساعت مچی خوشحال می شود و راضی هم است. چند ساعت دارد. دو ساعت مچی و ساعت تلفن جیبی.
من ساعت را عامل باز شناسی وقت اداری-کاری می دانم. کارکرد دیگری برای من ندارد. ساعت و طلا یا دیگر فلزات و سنگهای زینتی و قیمتی، برایم ارزش ذاتی ندارند. نمی توانم و نمی خواهم آن ها را با خوم حمل بکنم.
چرا؟
نمی دانم. شاید برای این که در کودکی فکر می کردم که شاهزاده ام و نیازی ندارم که به مال و ثروت، شخصیت من را نمایندگی بکنند.
با آن که چندین ساعت ارزان و نسبتا گران قیمت هدیه گرفته ام، ولی تمایلی به حمل هیچ کدام از آن ها ندارم. ساعت تلفنم، برای توجه به زمان اداری-کاری کافی است.
به هر حال، بعد از اندکی گفتگو با شرف خانم، برای نوشتن آن چه تازه است، به سالن آمدم.
اکنون، در ساعت 06:16 روز هیجدهم فوریه 2022 می نویسم.
چه اتفاقی افتاد؟
مرگم و بازگشت از مرگ، شاید، مطئمن نیستم، در کمتر از یک میلیونیوم ثانیه اتفاق افتاد. من برای آن که آن تجربه را منتقل ضبط و ثبت بکنم، باید ساعت ها حرف بزنم و ده ها صفحه بنویسم.
در خواب عمیقی بودم. ناگهان، ذهنم از حالت خوب، بیرون آمد. چشمم باز بود؟ نبود؟ مطمئن نیستم. در ذهنم، بیدار شدم.
حتما، ذهنم می دانست که یک اتفاق مهمی در حال وقوع است. برای همین، بدون ترس، هراس، نگرانی، اضطراب و ... من را بیدار کرد. یعنی، به خودم و آن چه در وجود من می گذشت یا قرار بود در بدنم اتفاق بیفتد، آگاهم کرد.
بر عکس همیشه که کنترل ذهنم، از امواج مهاجم و پی در پی خاطره ها، احساسات، هیجانات، اضطراب ها، شادی ها و خوشحالی ها، غم ها و کدرها و .. ممکن نیست، بودم.
این بار، هیچ چیزی، جز جریانی که در شرف اتفاق بود، در ذهنم نبود و دیده نمی شد. ذهنم، در روی یک موضوع و تجربه ای که تکرار نشده بود، بطور شفاف و روشن، متمرکز شده بود.
اول و به آرامی و بدون این که بدانم و متوجه باشم که برای چه و شاید هم از قبل (دقیق بخاطر نمی آورم) دستم را از آرنجم خم کرده و در حالی که دستم باز بود و کف دستم، بسمت صورتم بود ولی نه طرف صورتم، بلکه قسمت بالای کله ام را هدف گرفته بودیم، منتظر اتفاق بودیم.
شاید، فاصله دست باز من با کله ام، چند میلیمتر بیشتر نبود و بخش گوشت آلود کف دست، آماده وارد کردن یک ضربه سریع اما ملایم بود و من نمی دانستم.
ناگهان و در میان آن تمرکز عمیق و ساده، یک مفهومی در ذهن من، بیرون پرید. «تومردی!» ... «یک ضربه به بالای کله ات بزن!».
زدم. زنده شدم. همین.
مردم و بعد، با یک حرکت بسیار ظریف و آرام، دوباره به زندگی برگشتم. اما این تجربه را چطور برای شمایی که ممکن است، این سطور را بخوانید، توضیح بدهم؟
چه اتفاقهایی، پست سر هم افتاد؟
مرگ من امروز من، چگونه چیز یا تجربه ای بود؟
آیا تجربه من از مرگ، دردناک و ترسناک بود؟
آیا روحی در بدن هست که در هنگام مرگم، از بدنم خارج شد؟
مرگ من، چگونه رخ داد؟
در بالا، به چگونگی تجربه ام . م.اجه ام با مرگ اشاره کردم.
مرگ،ابدا، ترسناک نبود. حتی می توانم بگویم که دلچسب و به نوعی هم شیرین بود. از عزرائیل و قابض الروح یا اشباه و موجودات خیالی و تصوی، خبری نبود.
انگار، ساعت، ایستاد. یا برق، قطع شد. وقتی با کف دستم، ضربه بسیار ملایمی به
محلی، سه سانتیمتر بالاتر از گوشم، زدم، برق آمد و ساعت تکانی خورد و بکار افتاد.
به همین سادگی.
در هنگام مرگ من، نه تنها از عزرائیل خبری نبود که از ترس، اضطراب، ثواب و گناه، دیدن خلاصه زندگی، مشاهده خوب و بدی اعمالی و افکاری که زیسته بودم، و ... هم هیچ خبری نبود.
وقتی، دوباره زنده شدم، ذهنم، بسیار شلوغ شد. آن خلوت احساسات، هیجانات، راست و دروغ ها، علمی و شبهه علمی ها، اعتقادات، باورهای راست و دروغ، و ... برای چند لحظه کوتاه ناپدید شده بودند، دوباره بر من هجوم آوردند و ده ها هزار فکر، به راهپیمایی و شورش در این مملکت آرام پرداختند.
یکی از اینها فکرهای اولیه، بازخوانی مفهوم «شستشوی مغزی» بود. برای من هم عجیب بود که موضوع "شستشوی مغزی"، جزو اولین افکاری بود که بعد از زنده شدن و تولد دوباره ام، خودش را بسیار پر رنگتر از بقیه افکار، به من نشان داد.
از خودم پرسیدم؛ در چه چیزهایی شستشوی مغزی شده ام و چگونه؟
من هم مانند اغلب انسان ها، تحت آموزش بزرگترها، معلمان، ملاها و افراد دینی بوده ام. هیچ کدام ما، در زندگی آزاد نبوده ایم. افرد و اجتماع تلاش می کردند، چیزهایی را به زور وارد مغز ما کرده و ما را به قبول آن ها باورمند بکنند.
در عین حال، هیچ کدام از ما انسان ها، تجربه ای واقعی از شرایط پیش و پس از مرگ نداشته ایم و نداریم. مرگ، تنها واقعیتی است که در طول حیات و زندگی خود، با آن روبرو نشده ایم. بلکه ظهور آن را در دیگران و برای بار ها و بارها دیده ایم و می بینیم اما از چیستی مرگ بی خبریم.
در روزگار ما، تنها، آن زمانی از واقعیت مرگ پرده بر خواهد کشید و ما با هستی واقعی و نه تخیلی مرگ روبروخواهیم شد که بمیریم.
متاسفانه، این آگاهی ما با مرگ، چگ.نگی مرگ، شرایط پیش و پس مرگ، با ما به گور خواهد رفت و ما نخواهیم توانست، این تجربه یگانه و منحصر بفرد را به دیگران گزارش بکنیم.
اگر با این مقدمه در باره مرگ و آگاهی ما از مرگ، همصدا هستید، پس، ما از کجا، این همه اطلاعات در باره چگونگی مرگ، دردناک بودن آن، عزرائیل، قابض الروح، دردناک بودن خروج روح از بدن، خود و هستی روح و ... در ذهن و حافظه خودمان داریم؟ آیا شستشوی مغزی نشده ایم؟
چرا همه ما فکر می کنیم که هر انسانی روحی دارد؟ و می دانیم که این روح، دارای رنگ است. این رنگ، در اغلب موارد، سفید هم هست. بعضی ها تصور می کنیند که این روح، به هنگام مرگ از دهان ما خارج می شود یا به اندازه طول، عرض، لاغری و چاقی ما، کوتاه و بلند است. یا این روح، از تمامی سلول های ما جدا شده و یواش یواش و به آرامی از بدن ما خارج می شود و پرواز می کند و می رود.
ما همه این تصورات ذهنی (راست و غلط) را از همان اولین روزهای کودکی، پدرف مادر، بزرگترها، فامیل، دوستان، همکاران، در تلویزیون، سیناما، تاتر، نقاشی ها، کاریکاتورها، کتاب ها، روزنامه ها، فیلم های بظاهر مستند، داستان های تخیلی، کتاب ها، مسجدها و منبرها، داستان ها و کتاب های دینی و ... دیده، شنیده، خوانده و همه آن ها را به عنوان واقعیت های مسلم پذیرفته ایم و ای بسا برای اثبات آن ها به دیگران، ساعت ها بحث کرده ایم.
ما انسان ها، در مواردی که با مرگ و روح مرتبط هستند، اطلاعاتی نداریم. حتی قرآ« هم در این باره سک.ت کرده است. پس، این همه اطلاعات در باره چگونگی مرگ و روح از کجا آمده است؟
ما همه این مزخرفات (فلزات طلا اندود شده) را نه از اندیشمندان علمی، نه از تجربه افرادعاقل و بالغ، بلکه از طریق افکار تخیلی و مورد دلخواه یک عده افرادی که تحت تاثیر دین و نوعی آداب و رسوم دینی بوده اند، قدرتمندان و طبقالت الگو و خاصی دریافت کرده ایم. آن ها این نوع از افکار را برای تامین منافع خودشان و همچنین برای آرام کردن نزدیکان متوفی سر هم کرده اند و سر هم می کنند. یا هدف آن ها ترساندن زنده ها در اجتماع بوده است.
ما، در طول عمرمان و بخصو در دوران کودکیمان، آن خیالات و حکایت های داستانی را بارها شنیده ایم. در هر جامعه ای و مجمعی، یک نوع داستان از مرگ و روح، سیر و سفر بعد از مرگ و روح رایج است.
همه کسانی که در آن اجتماع خاص زاده و رشد می کنند، آن داستان ها را شنیده و با آن ها رشد می کنند. به آن ها ایمان می آورند. بر اساس آن ها زندگیشان را سر و سامان می دهند.
در کمتر اجتماع بشری، می توان در عین زمان، چند تئوری برای مرگ، روح و پس از مرگ پیدا کرد که با هم سر سازگاری نداشته باشند و همدیگر را نقض بکنند.
در نتیجه، دو نوع حکایت از مرگ داریم: حکایتی برای آرام کردن و تسلی دادن به نزدیکان متوفی و حکایت دیگری برای ترساندن عموم مردم.
متاسفاه، هر دو هم، تنها برای جلب منافع داستان سرایان و توجه و حمایت مردم به حکایتگران، اختراع و رایج شده اند.
ما مردمان عادی، بسیار ساده لوح هستیم. داستانها، حکایت ها و خاطرات هیجان انگیر و مبهم را دوست داریم . دوست داریم تا خودمان را با کاراکتر اصلی داستان همزاد و همراه ببینیم. دوست داریم، حکایت های عجیب باور نکردنی را باور کرده و آن ها را زندگی بکنیم.
یعنی، باور و نوع زندگی ما، بر اساس آن حکایت ها، خاطره های قلابی، داستانها، خواب ها، سیر و سلوک میان مرگ و زندگی اوهامی، داستان ها در باره فشار قبر، شب اول قبر، ورود و هیبت ترسناک نکیر و منکر، سوال و جواب در قبر، قیامت، نامه اعمال، بهشت و جهنم، انواع مجازات ها در جهنم، انواع پاداش ها در بهشت، حوری ها برای زن بارهها و قلمان ها برای بچه بازها، خورد وخوراک بهشتی، کاخهای چند طیقه بهشتی، طبقات جهنم، آتش جهنم، شکنجهگران و شکنجه های عجیب و غریب در جهنم و توسط شکنجه گران خداوندی که مهربان می دانیم، اقامتگاه میان مرگ تا قیامت؛ «برزخ» و ... همه داستان هایی برای کنترل فکر و رفتار ما در اجتماع بوده اند.
هیچ کدام از آن داستان ها، واقعیت بیرونی، حقیقی، علمی، تجربی و ندارند. همه آن حکایت ها برای کنترل اعمال، افکار و رفتار انسان ها در جهت تامین منافع گروه یا گروه های خاص مسلط و منتفع سر هم بندی شده اند.
ما انسان ها، در یک مسیر تاریخی باریک و بلند شستشوی مغزی گذر شده ایم. ذهن و حافظه ما، بر اساس منافع دیگران و آن چه دیگران داشته اند و می خواسته اند، شکل گرفته است. برای همین است که ما انسان ها، بر اساس آن داستان های خیالی زندگی می کنیم.
آن داستان ها خوفناک و مبهم، با انسان ها و اجتماعات انسانی دوکار کرد دارند. یک: ما را می ترسانند. دو: در ما امید ایجاد می کنند.
برای سوء استفاده از انسان ها، ترس از هیچ چیز و همه چیز و امید به هیچ چیز مشخص کافی است تا بر اساس ترسی دایمی از مجازات پایان ناپذیر، نه تنها در این حیات که در پس مرگ هم زندگی و آرامش خود را نابود بکنیم.
در عین حال، برای گریز از آن مجازات دردناک تصوری بی پایان هم، باید به قاوانینی تن بدهیم، هدیه و نذورات (رشوه) بدهیم تا امیدی برای زندگی بهتر و فرار از مجازات، حد اقل در پس مرگ داشته باشیم.
همان طور که دربالا اشاره کردم، مرگ من، برای یک لحظه بسیار کوتاه بود. مغز من از قبل در جریان اتفاقی بود که در شرف وقوع بود. مغز من، اندامهای بدنم را برای جلوگیری از یک مرگ بی انتها، آماده کرده بود.
در تجربه من از مرگ، مرگ دردناک نبود. طولانی هم نبود. شاید در کمتر از یک میلیونیوم ثانیه رخ داد. هیچ چیزی از بدن من خارج نشده، به پرواز در نیامد. من، گذشته خود را مرور نکردم. هیچ چیزی در باره گناه ها و ثواب هایی که در زندگیم داشته ام، بخاطرم نیامدند. به پایان زندگیم هم افسوس نخوردم. گر چه همه زندگیم با سختی و مشقت مالی سپری شده اما شاید بخاطر راضایتم از زندگی، افسوس نخوردم.
مواجهه با مرگ، برایم تجربه جالبی بود. فرمان مغز، برای من و همه اعضای بدنم، فرمانی بی چون و چرا بود.
خواب نمی دیدم. چون همان حالت بیداری در قبل و پس از مرگم را تا حالا حفظ کرده ام. من، فرمان مغزم را اجرا می کردم. آگاهی داشتم که من از دو بخش وابسته به هم تشکیل شده ام: مغز و اندام های بدنم.
خود مغزم، متمرکز درگیر حل یک بحران بسیار مهم و حیاتی شده بود و مانند دیگر اوقات، ده ها فکر در آن موج ایجاد نمی کردند. مغزم بسادگی فرمان داد. دستم فرمان برد. فیوزی که پریده بود، جریان برقی که قطع شده بود، جلوی جریان جوی آبی که بسته شده بود، ساعتی که ایستاده بود، با یک ضربه بسیار نرم و ملایم اما و شاید سریع، به حالت اول برگشتند. نه در هنگام مردن دردی را حس کردم و نه به هنگام زنده شدن دوباره.
یکی دیگر از افکاری که بعد ار زنده شدن دوباره، در مغزم پیدا شد، و در ادامه همان «شستشوی مغزی» بود، بیاد آوردن خاطره «احتمال» مرگ در دوران جنگ تحمیلی پانفارس های شیعه شعوبیه به همه ملل در ایران وعراق بود که هشت سال طول کشید.
من، در آن سال ها، نوجوان بودم. شستشوی مغزی شده بودم. ملاها و دین را باور داشتم. دوست داشتم «شهید» شده به بهشت بروم و با صدها زن که حوری نامیده می شوند، سکس بکنم. همان زنانی که از کودکی دوست داشتم با آن ها سکس بکنم اما بخاطر مجازات های سختی که در جامعه اعمال می کردند و می کنند، می ترسیدم. رابطه و سکس با زنان در این دنیای که من هستم و نیاز دارم .و بخشی از هستی سلولی من است، گناه بود اما اگر می مردم و کسانی من را "شهید" می نامیدند، این فرصت را داشتم که زودتر به بالین ده ها حوری، زن و دختر خوشگل بروم و با آن ها سکس و عشق-رانی بکنم.
راه رسیدن به سکس بدون ترس از مجازات و با چندین زن زیبا و داشتن زندگی راحت بهشت و در رفاه، با شهادت، خیلی کوتاه و قابل دسترس می نمود. منت با بهشت، به اندازه یک مرگی که شهادت نامیده بشود، فاصله داشتم.
در دوران نوجوانی و جوانیم، عاشق خودم بودم و خودم را خیلی دوست داشتم. نمی دانم چجه تحفه ای بودم و هستم که می خواستم، نسل و فرزندانی از من باقی بمانند تا آن نوع رفاه، زندگی، خواست ها و آرزوهایی که در درونم داشتم و من نمی توانستم در این دنیای واقعی به آن ها دست یابم یا به من اجازه و فرصت چنان زندگی داده نمی شد را فنسل های بعد من زندگی بکنند.
هیچ دلیل نداشتم که چرا خودت نمی خواهی آن زندگی مورد نظرت را خودت زندگی بکنی و می خواهی از کوتاهترین مسیر، به سرزمین آزادی در سکس برسی ولی فرزندان نسل تو به آن ها دست خواهند یافت.
به هر حال، هفده ساله بودم که نامزد کردم ودر هیجده سالگی زندگی مشترکم آغاز شد. دو سه سالی بچه دار نشدیم. من خیلی فقیر بودم و چون درآمد چندانی هم نداشتم، با پدر ومادرم زندگی می کردیم. بعد مدت ها، معجزهای رخ داد و همسرم باردار شد.
در این مدت، فکر می کنم، برای این که مادرم و همسرم، من را دیوانه بکنند و یا واقعا، نمی دانم،در بین مادرم و همسرم، یک نوع جنگ روانی وجود داشت. هر وقت تصمیمی می گرفتم، جنگ میان این دو، من را ویران می کرد. آشفته وعصانی می شدم. نمی توانستم مادرم را بزنم یا بر سر او داد و فریاد بکنم. در نتیجه، همه آن عصبانیت و ... را بر سر همسرم آوار می شدم.
یک روز که حدود چهل یا چهل وپنج روز تا تولد فرزندمان مانده بود، از جنگ آن دو، تاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم از دست این دو موجود فرار کرده، به جبهه بروم. شهید بشوم. از دست این دو این لجوج ها راحت بشوم . همچنین، شهید شده، با دهها حوری عشقبازی بکنم.
فکری یا احساسی به نام وطن یا دفاع از وطن در ذهن نداشتم. در آن زمان، من، به اتحاد در جهان اسلام می اندیشیدم. ایران یا آزربایجان، بخشی از جهان اسلام بودند.
وقتی به مقر اصلی لشکر عاشورا در نزدیکی شهر دزفول رسیدیم، ما را تقسیم کردند. من چون طلبه بودم، من را به بخش تبلیغات گردان حضرت ابوالفضل دادند و سپس ما را به یک بخشی از لشکر فرستادند که اغلب نیروی آن گروهان در عملیات قبلی کشته شده بودند و قرارگاه ان ها خالی بود. قرار بود تا از افراد بی تجربه ای مثل من، یک گروهان جنگنده بسازند و به کشتن بدهند.
با پای پیاده، از مسیری خاکی به سمت محل استقرار آن گروهان در محوطه لشکر عاشوار رفتیم. به محلی رسیدیم. فرمان دادند تا در محوطه ای که دورتا دور آن را کنده، سنگر درست کرده بودند و از خاک سنگر هم خاکریز ساخته بودند، استراحت بکنیم.
هنوز بند پوتین دومم را باز نکرده بودم که ناگهان از دور، چند هواپیما پیدا شدند. از میان دره ها وتپه ها پیش می آمدند. ارتفاع چندانی نداشتند. هر کسی حدسی می زد. همه کسانی که در باره آن چند هواپیما صحبت می کردند، از شجاعت و مهارت خلبان خودی می گفتند.
معتقد بودند: برای این که توسط رادارهای خودی دیده نشوند، از میان دره ها و تپه ها و در ارتفاع پایین حرکت می کنند.
تقریبا، همه ما به گمان این که هواپیماها خودی هستند، سر مست قدرت خودی در مقابل دشمنی که نمی شناختیم بودیم. شاد بودیم. می خندیدیم و برای خلبان هایمان که هر لحظه نزدیکتر می شدند، دست تکان می دادیم.
آنها آمدند و آمدند و درست، صد یا دویست متر مانده به بالای سر ما، بمب هایشان را بر سر ما ریختند. شاید بمب نبودند. هنوز هم مطمئن نیستم که چه بودند. چون مستقیم پایین نمی آمدند. بلکه مورب و کجکی، با زاویه ای خاص، در حال سقوط و حرکت به جلو و به سمت ما بودند.
با دیدن بمبهای در حال سقوط، چرت همه ما پاره شد. شادی از وجودمان پرید و رفت. با خیز پنج ثانیه آشنا بودم. در حالی که بمب ها فرود می آمدند و ما هم نشسته بودیم، هر کس خیز برداشت تا خودش را در پشت خاکریز یا سنگری که در دل خاک کنده شده بود، بیندازد تا زنده بماند. در یک چشم بر هم زدنی، قداست شهید و شهادت از ذهن پاک شد.
ناخودآگاه، من هم بلند شدم و یک ... دو ... سه ... چهار ... و با گام های بلند و بسیار سریع، ... پنج ... به طرف گودال جهیدم. از خاکریز دور بودم. به سنگر هم نرسیدم. بیرون سنگر یا خندق، روی زمین افتادم. دستانم را روی سرم گذاشتم. می دیدم و مطمئن بودم که می میرم.
بمب ها هنوز در راه بودند. می توانستم، صورتم را به زمین بچسبانم. دستانم را بر روی سرم بگذارم. دهها بمب از آن هواپیما ها رها شده بودند و عجیب این که اصلا عجله ای برای رسیدن به ما، برای انفجار و کشتار ما نداشتند.
دراز کشیده، همه چیز و کس اطرافم را می دیدم. منتظر بودم تا بمبها افتاده و با انفجار آن ها همگی گشته بشویم.
در همین لحظه، یک فکر هیجانی بخاطرم آمد. اگر بمبها بر سرمان بیفتند، تکه تکه خواهیم شد. این که دستانم را روی سرم بگذارم و صورتم را به زمین بچسبانم، فرقی در مرگ من نخواهد داشت. پس بهتر است تا مرگ و چگونگی مرگ خودم را ببینم.
انگار، بمب ها در میان زمین و آسمان، به جایی وصل شده بودند و نمی خواستند به پایین سقوط بکنند. به آن ها چشم دوختم. مسیر حرکتشان را می دیدم. کج می رفتند. در مسافتی دورتر از ما رها شده بودند و به سمت ما می آمدند.
آنچه در مسجد، منبر، مدرسه، خانه، در جمع دوستان، همکاران، رادیو، تلویزیون، روزنامه ها، مجله ها، کتاب ها، و ... در باره مرگ، چگونگی مرگ و شهادت دیده، شنیده و خوانده بودم، حافظه من را بغلیان آوردند. امواج بسیار زیادی در حافظهام، به مواجی پرداختند. در همان حالی که چشم به سقوط بمبها دوخته بودم، ده ها فکر و کار خوب و بد، گناه و ثوابی که در همه زندگیم انجام داده بودم، یکی یکی از جلوچشمانم رژه رفتند.
در این رژه، خودم را چقدر زشت می دیدم. اگر معمولی می مردم و شهید نمی شدم، شاید به بهشت نمی رفتم. شهادت، کوتاهترین ومطمین ترین راه رفتن من، به بهشت بود.
برای بار دوم، همه زندگیم، از لحظه تولدم تا آن لحظه، از جلوچشمانم و با جزئیاتشان رد شدند. هنوز بمب ها در بالا بودند و تا رسیدن به زمین فاصله بسیاری داشتند.
بار سوم هم زندگیم با تمامی جزئیاتش اما بطور باورنکردنی، از جلوچشم من رد شدند. به قضاوت خودم نشستم.
بمبها نزدیکتر شده بودند اما انگار دستی نامرئی، مسیر حرکت و سقوط آن ها را کج و کج کرد و آن ها، یکی بعد از دیگری از بالای سر ما عبور کردند. آخرین بمب هم از بالای سر من رد شد. سرعت گرفت.
حالا نگران تکه تکه شدن خودم نبودم. نگران بودم که امواج انفجار ما را ناقص خواهد کرد. خودم را به خندق انداختم. احتمال برخورد امواج انفجاری بمب ها با ما بسیار کم بود. در کمتر از چشم بهم زدنی، دهها بمب، در خارج از محوطه ما منفجر شدند. طبق اخباری که عصر آن روز شنیدیم، یکی دونفر از گردان دیگری که اغلب اعضایش به مرخصی رفته بودند، کشته شده بودند.
مرگ امروز من، هیچ شباهتی به آن احساس از مرگ نداشت. در دزفول، من نمردم. بلکه بر اساس آنچه در ذهن ما انباشته بودند و تصوری از قبل، در باره دیدن گناهان و ثوابها، و ... وضعیت روانی قبل مرگ، حین مرگ، بعد مرگ در ذهن خود داشتم و بر اساس همان ذهنیت ساخته وپرداخته شده قبلی و توسط دیگران، حوادث را بازسازی می کردم. ولی امروز، در خواب عمیق مردم.
می دانم که مغز ما، اندام اصلی و فرمافرمای اغلب اعضای بدن است. تمامی اعضای بدن، قبل از مرگ مغز می میرند. مغز، چند ساعت وحتی در مواردی، ممکن است، چند روزی بعد از مرگ تمامی اعضای بدن زنده مانده و دیرتر بمیرد. مغز ما انسان ها خیلی باهوش و با شعور است. اغلب حوادث و جریان های داخل بدن را تحت کنترل خود دارد. می داند، چه چیزی رخ داده و یا در آینده رخ خواهد داد. راه حل های مقابله با آن ها را بخوبی می شناسد و می تواند با آن ها مقابله بکند.
اگر من در داخل بدنم روح ندارم، پس، چه چیزی در بدن من است که با مرگ، ناپدید می شود و من می میرم؟
همان طور که من تجربه کرده ام و ممکن است، دیگران مثل من تجربه نکنند، من روحی مشاهده نکردم. بلکه با ایستایی، توقف و «دوروش» "انرژی حیات" رو برو شدم. انگار برق قطع شد و زندگی من ایستاد.
سوال مهمی که از خودم و پس از باز گشت به زندگی دوباره، پرسیدم، این بود که آن چیست که ایستاد و با ضربه ملایمی دوباره به حرکت افتاد؟
من در همان حال، نام آن نیرو را «انرژی حیات» گذاشتم. البته ماه هاست که با دیدن ویدئوهای مرگ خبرنگاران و خوانندگان و ... در مقابل دوربین فیلمبرداری تلویزیونی، در باره چرایی مرگ و چیستی روح می اندیشیدم. ولی فکر نمی کردم، مرگ را تجربه بکنم.
با دین آن ویدئوها، تاحدودی به وجود چیزی یا موجودی به نام روح اعتقاد داشتم اما تجربه شخصی امشب من، دیدگاه جدیدی در باره نیروی حیاط یا انرژی حیات به من داد.
تصور می کنم، وقتی انرژی حیان در جسم یکی تمام بشود، آن فرد، براحتی، آسانی و سرعت میمیرد اما زمانی که این انرژی تمام نشده و با قدرت جریا دارد، ممکن است مرگ، سخت، دردناک و طولانی باشد.
ما، اکنون با دهها ویدئو از مرگ خبرنگاران تلویزیونی، هنر پیشهها، خوانندگان و افراد عادی در شبکه های اجتماعی داریم که در مقابل دوربین، بسرعت می افتند و می میرند.
در مقابل هم ده ها هزار سند داریم که افراد تصادف می کنند، زیر آوار می مانند، بیمار می شوند، شکار می شوند، تحت شکنجه های درد آور و بی رحمانه قرار می گیرند، خفه می شوند و ... و مرگشان نه تنها ساده، سریع و بدون درد نیست، بلکه بسیار زجرآور و طولانی است.
در توضیح مرگ دسته دوم، به نظر می رسد که در مرگ و میرها در دسته دوم، انرژی حیات در افراد تمام نشده است، بلکه یک انسان، حیوان با طبیعت، تلاش می کند تا با زور، رابطه فرد با انرژی حیات را قطع بکند.
مرگ از طریق شکنجه، اعدام، خفه کردن، آتش زدن، بیماری، تصادف و ... به پایان انرژی حیات ربطی ندارند. بلکه یک عامل خارجی، در تلاش است تا رابطه بدن با انرژی حیات را قطع بکند.
هر چقدر، این تلاش با قدرت و سریع و از نقاط حساس بدن وارد بشود، مرگ، گر چه همراه درد و طولانی است اما مدت زمان کمتری نسبت به مرگ ها مشابه اما بر اثر گرسنگی، شکار شدن، سوختگی، خودکشی و ... خواهد بود. به نظرم، اگر دردی، ترسی، اضطرابی و ... در این نوع مرگ وجود دارد، بخاطر خود مرگ نیست بلکه بخاطر ترس، اضطراب، شکنجه، آزار و اذیت جسمی و روانی وارد شده بفرد است.
راستی، یکی دیگر از افکاری که بعد از زنده شدنم بسراغم آمد، آن بود که از خودم پرسیدم، آیا من سکته کرده ام؟
به بررسی خودم پرداختم. طبیعتا من پزشک نیستم و نمی توانم در این باره نظر بدهم. تنها می توانم علایم قابل حس و مشاهده، توسط خودم را توضیح بدهم.
یک نوع فشار در داخل سینه در سمت چپ سینه ام بود. انگار، وزنه نپندان سنگینی بر روی سینه ام بود. چند نفس عمیق کشیدم. حس می کنم که تخته سینه ام نسبت به قبل، گشادتر شده است. دست ها، پاها و انگشتانم را تکان دادم. همه کار می کردند. هنوز به الآن به آینه نگاه کردم. اثری از سکته در صورتم نیست.
در هر صورت، من دیشب، مردم. به یاری مغزم، دوباره زنده شدم.
انصافعلی هدایت
10:06
هیجدم فوریه 2022
تورنتو، اونتاریو، کانادا
Comments
Post a Comment