یاشیل، ضروری‌تر از سیاست




انصافعلی هدایت

روزنامه‌نگار آزاد - تورنتو








چند سال پیش، وقتی در زندان تبریز بودم - در بند ۹ زندان - بیش از ۲۵۰ زندانی محکوم به اعدام، نگهداری می‌شد. تعدادی از آنان، کسانی بودند که در زیر سایه اعدام دوران جوانی‌شان را گذرانده بودند.1

اغلب آن اعدامی‌ها در خانواده‌های فقیر و تنگ‌دستی به دنیا آمده بودند. به علت فقر خانواده و بی‌توجهی جامعه به نقش آنان در آینده، یا درس نخوانده بودند و یا بعد از چند سال آموزش در مدرسه، برای کمک به تأمین مخارج خانواده، ترک تحصیل کرده بودند؛ از درس، مدرسه و آموزش به دور افتاده و با افرادی که هم‌سطح خودشان بودند، گروه‌های دوستی تشکیل داده بودند تا برای کسب ثروت، سرقت بکنند؛ آدم بکشند؛ آدم‌ربایی بکنند و ...1

آنان، تخم‌مرغ‌دزدانی بودند که به تدریج به قاتل بدل شده بودند. زندگی‌شان، سرنوشتشان، کارهایی که کرده بودند تا خود و خانواده یشان را اداره کنند و ... در انتظار آویزان شدن از طناب چوبه دار و ... دردآور بود. اما هیچ کدام از مصیبت‌های آن‌ها به اندازه وضعیت دردناک کودک ۱۲-۱۳ ساله‌ای، من را آزار نداد و خاطره‌اش را در مخیله‌ام، به طور عمیقی، حکاکی نکرد. خاطره تلخ آن کودک، تا این لحظه هم من را آزرده است.1

وقتی در سلول انفرادی زندان مرکزی تبریز در بین بند اطفال و جوانان بودم، او را در میان زندانیان بند اطفال دیدم. خیلی زیبا و معصوم بود. تصور نمی‌کردم که زندانی باشد. تصور می‌کردم فرزند یکی از رؤسای زندان باشد که فرزندش را با خودش به سر کارش آورده است. ولی زندانی بود.1

اولین زندانی‌ای بود که در اتاق من را بدون اجازه زندانبانان، باز کرد. خیاری را به سلولم پرتاب کرد و به سرعت برگشت. کمی بعد، در سلول را زد. شاید از سرباز مسئول بند اطفال، اجازه گرفته بود. وارد اتاقم شد.1

«سلام دایی ...! دایی، بونو یه! ... سن کیمسن؟ ... چوخ مواظیب اول ها! ... اتاقووا رادیو قویوب لار ... اوش گوندو کی، بو اوتاقی سنین ایچون حاضیر لیرلار ... بیزی ایشلدیردیلر. اونا گورادا بیلیرم ...» ( سلام دایی ...! این را بخور دایی! ... تو کی هستی؟ ... خیلی مواظب باش! ... در اتاقت رادیو کار گذاشته‌اند ... این اتاق را از سه روز پیش برای تو آماده می‌کردند ... از ما کار می‌کشیدند ... برای همین می‌دونم ...)1

من را «دایی» خود خواند. بعدها معلوم شد که در سلول من، میکروفون هست و منظور او از رادیو، «میکرفون» بوده است. اما از آن به بعد، همه کودکان زندانی، من را «دایی» خطاب می‌کردند. سهم غذای خود را در ظرف مچاله شده غذایش ریخته و برایم آورده بود تا آن شب را بدون غذا نخوابم. ولی غذایی که آورده بود، خیلی زیاد بود. فکر می‌کردم، بیش از غذای یک زندانی را آورده است.1

برای همین، وقتی به اتاقش برگشت، یکی دو نوجوان، او را زدند. صدای گریه‌اش را از اتاق - بند - چسبیده به سلولم، می‌شنیدم. آن غذا را به سرباز دادم تا به او پس بدهد تا زیاد از آن که کتک خورده بود. کتک نخورد؛ اما با غروری که داشت، آن را پس آورد و گفت: مهم نیست. من به این جور چیزها عادت کرده‌ام ...1

بعدها، با او و دیگر نوجوانان بند اطفال بیشتر آشنا شدم. او، یک روز در میان، به اتاق من می‌آمد و با اجازه سربازان، سلولم را جارو می‌زد. من از داستان زندگی‌ش می‌پرسیدم و او از خاطره‌های تلخش می‌گفت.1

از گفته‌های او متوجه شدم که در آن روزها، در بند ویژه اطفال، ۱۳ یا ۱۴ کودک و نوجوان، زندانی بودند. همه آن کودکان، یکی از والدین خودشان را از دست داده بودند. تنها یکی از آن‌ها هم از پدر، هم از مادرش یتیم بود. آن یتیم مشدد، خود او بود.1

پدرش را در جلو همان زندان، با گلوله زده و کشته بودند. مادرش هم در اثر کار و بیماری، مرده بود. تنهای تنها مانده بود. تنها کسش: خاله‌اش، او را به خانه‌اش برده بود تا از او نگهداری کند. اما به گفته خودش «من را به نوکری بچه‌هایش برده بود ... هر کاری که من می‌کردم، بد بود و باید کتکش را می‌خوردم.»1

در یکی از آن روزها، انگشتری خاله‌اش را یکی از دخترخاله‌هایش بر می‌دارد. «اما کاسه و کوزه‌ها بر سر من شکست. چرا که یتیم بودم و کسی از من حمایت نمی‌کرد. خاله‌ام، من را نبخشید. می‌خواست من را بترساند. از من شکایت کرد. من را به کلانتری بردند. هر چه گریه و زاری کردم، خاله‌ام نپذیرفت. خاله‌ام می‌خواست «تا تو در زندان آدم شوی.» کار من هم به دادگاه و سپس، به زندان کشید ...1

او کوچک‌ترین زندانی از مجموعه آن ۱۴ - ۱۳ کودک و نوجوان بند اطفال زندان مرکزی تبریز بود. بر عکس دیگر کودکان و نوجوانان، به کتاب و روزنامه علاقه داشت. هر چه را من می‌خواندم، می‌گرفت و می‌خواند. مانند پسر من هم سفید بود. موهای طلایی‌اش من را به یاد دو تن از کودکانم می‌انداخت. خیلی هم باهوش بود. با دیدن او، به یاد پسرم محمدرضا می‌افتادم.  جوری، به او دل‌بسته شده بودم. اگر چند بار در هر روز نمی‌دیدمش، دلتنگ‌تر می‌شدم.1

در یکی از شب‌ها، صدای گریه و زاری او به سلولم راه یافت. جیغ می‌کشید. ناله می‌کرد. فحش می‌داد. التماس می‌کرد. اما قلدرترین نوجوان بند که به گفته خودش تا آن سن و سال، بیش از ۳۰۰ بار سرقت کرده بود، او را ...1


به سرباز بندشان اعتراض کردم و از او خواستم تا اجازه ندهد به آن کودک ضعیف، ظلم کنند. اما اعتراضم به جایی نرسید. برای مدت طولانی، صدای گریه‌اش می‌آمد. در سلولم نشسته بودم و برایش گریه می‌کردم. چرا که چند نوجوان زندانی و شاید سرباز نگهبان، در آن شب، به او تجاوز می‌کردند ... و من و او، نمی‌توانستیم کاری بکنیم ...1


فردای آن روز و چند روز بعد، ندیدمش. حتماQ حالش خیلی بد بود. وقتی آقای قویدل: مسئول اندرزگاه اطفال و جوانان برای دیدنم آمد و با هم برای قدم زدن به حیاط بند اطفال رفتیم، جریان آن شب را به او توضیح دادم و از او خواستم از چنان کودکانی، بیشتر حمایت کنند و از قاضی بخواهند تا آن‌ها را در خارج از زندان نگه دارد.1


قویدل آن کودک را به سلول من خواست. تا آن جایی که ممکن بود، او را لخت کرد. شکنجه‌ها، عریان شدند. همه جای بدن او را با شیشه شکسته، دریده بودند. دستانش را با طنابی به میله‌های تخت بسته بودند. از بس تقلا کرده بود، طناب، مچ هر دو دستش را بریده بود و جایش، هنوز تازه بود. به گفته خودش، به زخم‌هایش، نمک هم پاشیده بودند تا بیشتر بسوزد.1


هر چه قویدل اصرار کرد، هیچ کدام از آن تجاوزگران را لو نداد. چون می‌دانست که من در سلولم زندانی خواهم بود. قویدل هم به پیش زن و بچه‌اش خواهد رفت و او با آن زندانیان و سربازان، تنها خواهد ماند ...1


وقتی از زندان آزاد شدم، برای آزادی hش تلاش کردم. داستانش را به گوش همه مسئولان دادگستری استان و قاضی‌هایی که می‌شناختم، رساندم و گفتم. ولی نمی‌دانم چه بر سرش آمد ...1


او، تنها کودکی نیست که در جامعه ما مورد ظلم دل خراش قرار گرفته و می‌گیرد. چرا که هیچ کدام ما به آینده امثال او توجه نمی‌کنیم. چرا؟ چون آنان فرزندان خود ما نیستند. در نتیجه، به سرنوشتشان هم حساس نیستیم.1


اما از کجا معلوم که مرگ یا بیماری به سراغ ما نیاید و فرزندان ما به چنان سرنوشتی مبتلا نشوند؟ آیا نباید فرض کنیم که با افزایش کودکان و نوجوانان ناهنجار در جامعه ما، هر چه ما برای فرزندانمان می‌بافیم، پنبه خواهد شد؟ اگر چه حمایت از چنان افرادی به عهده دولت است؛ اما اگر دولت ما دست روی دستش گذاشت و کاری نکرد، ما هم نباید کاری بکنیم؟


آفرین بر ترک‌ها، فارس‌ها، کرد‌ها، عرب‌ها، گیلانی‌ها، مازندرانی‌ها، بلوچ‌ها، ترکمن‌ها، بندری‌ها و ... همه ایرانی‌هایی که در شهر تورنتو جمع شده‌اند. چرا که تعدادی از آن‌ها به یاد چنان کودکان محرومی افتاده‌اند. حدود ۷۰۰ تن از ایرانیان، در این شهر به دور هم جمع شده‌اند و از طریق «پردیس» از بیش از ۷۰۰ کودک یتیم در تهران، حمایت می‌کنند.1


هر کسی می‌تواند کودک یتیمی را به فرزندخواندگی خود بپذیرد. در هر ماه با ۳۰ دلار یا بیشتر از او حمایت کند تا آن کودک هم بتواند درسش را بخواند و ناچار به ترک تحصیل نباشد.1


بعضی از این انسان‌های بسیار باشرف و انسان‌دوست، حتی از جوانان یتیمی هم که به دانشگاه راه یافته‌اند، حمایت می‌کنند و بخشی از هزینه‌های آنان را نیز تأمین می‌نمایند. من به شخصه، افرادی را می‌شناسم که هنوز ازدواج نکرده‌اند؛ اما از همین راه، دو سه دختر و پسر دارند. وضع درس و مدرسه آن‌ها را مانند یک پدر یا مادر واقعی، پیگیری می‌کنند ...1


جای خالی چنین تشکیلاتی - علاوه بر تهران - در میان دیگر ایرانیان، مردم استان‌ها و شهرهای مختلف دیگر هم خالی است. مثل همه سیاست‌های مرکزگرا، در این‌جا هم وزنه اصلی بر تأمین زندگی تعدادی از افراد فقیر و یتیم تهران یا مرکز استقرار یافته است و تقریباً همه یتیم‌های دیگر شهرها فراموش شده‌اند.1


این در حالی است که اخبار خودکشی دسته‌جمعی اعضای خانواده‌ها - به علت فقر و ناداری - از جای جای ایران به گوش می‌رسد. اما تا کنون چراغی پرنوری برای کودکان دیگر نقاط غیر از تهران - ایران روشن نشده است. گر چه شمع‌های تک و توکی، روشن است.1


نبود چنان چراغ پرنوری در شب تاریک یتیمان و فرزندان افراد فقیری که خانواده‌هایشان در هر روز، کمتر از یک دلار - هزار تومان - هم به دست نمی‌آورند، باعث غم و اندوه است. باعث تأسف است که سر همه ما مردان و زنان، دختران و پسران، به کار روزانه خودمان گرم شده و می‌شود و آن‌ها را فراموش کرده‌ایم. اگر خیلی به فکر جامعه و مردم خود بیفتیم، به سیاست در کشورمان هم سری می‌زنیم. انگار در کشورمان، غیر از سیاست، موضوع دیگری وجود ندارد.1


آیا یادمان می‌آید که همین یکی دو سال پیش، در شب سال تحویل عید نوروز، پدری هر شش فرزند کم‌سن وسالش، به همراه همسرش و خودش را در تبریز کشت؟ چون نمی‌توانست کاری پیدا کرده و نان خالی سفره‌اش را تأمین کند؟ چون نمی‌توانست اجاره خانه‌اش را بپردازد؟


آیا می‌توانیم اوج غم و اندوه آن پدر و مادر را تجسم کنیم که شکلات‌های آلوده به مرگ موش را به دست کودکانشان داده بودند و به ولع آنان برای لیسیدن آن آبنبات‌های چوبی در شب عید نوروز، زل زده بودند؟ آیا حمایت از یتیم‌ها، فرزندان زندانیان، کارگرانی که برای ماه‌ها حقوق بخور و نمیرشان را هم دریافت نکرده‌اند، گداپروری است که بعضی‌ها، حمایت از آنان را گداپروری نامیده‌اند و می‌نامند؟


آیا نمی‌دانیم که در کشورهای غربی از جنین در شکم مادر، از نوزادی که به دنیا می‌آید، از کودکی که به مهدکودک می‌رود، از نوجوان و جوانی که به مدرسه و دانشگاه می‌روند، حمایت مالی بسیار خوبی می‌کنند؟ آیا نمی‌دانیم که اگر کسی در این کشورها کار نداشته باشد یا بنا به هر علتی نخواهد کار بکند، در هر ماه، مبلغ کلانی پول دریافت می‌کند؟ تا گرسنه نماند. تا بی‌سرپناه نماند؟ تا به سرقت روی نیاورد؟ تا کسی را نکشد؟ تا ... تا ... تا ...1


آیا فراموش کرده‌ایم که در این کشورهای نامسلمان بدون قرآن، هیچ دختر و پسری، هیچ زن و مردی، هیچ کوچک و بزرگی بدون غذا، بدون مواد لازم بهداشتی، بدون لباس و بدون سرپناه، سرش را روی زمین نمی‌گذارد؟ بدون دارو و درمان نمی‌ماند؟


آهای انسان‌ها!! موضوع نیاز کودکان، نوجوانان و جوانان نیازمند و یتیم ایرانی، سیاسی و سیاست نیست که از نزدیکی به آن نگران باشیم و بترسیم. موضوع، زندگی آینده آنان و آینده جامعه‌ای است که فرزندانمان و نوه‌هایمان در آن زندگی خواهند کرد. آیا باید این موضوع را به عهده سیاست و سیاستمداران گذاشت؟


در حالی که می‌دانیم، جمهوری اسلامی یا نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند به مردم خود توجه زیادی بکند. آن‌ها سال‌ها است که «کمیته امداد امام خمینی انقلاب اسلامی» را به وجود آورده‌اند تا نه تنها از کودکان یتیم، بلکه از همه نیازمندان جامعه شهری و روستایی هم حمایت کنند. حمایت(!) هم می‌کنند.1


اما آن حمایت، دردی از مشکل کودکان یتیم ما را درمان نمی‌کند. چرا که کمیته امداد تا سال ۱۳۸۴ برای هر نیازمند (کودک، نوجوان، جوان، زن، مرد، پیرزن، پیرمرد شهری یا روستایی - فرقی نمی‌کند) در هر ماه - فقط - سه هزار تومان می‌داد. این مبلغ، برای تأمین نان خالی یک کودک در یک ماه هم کافی نیست. در حالی که شعبه‌های کمیته امداد در سایر کشورهای مورد نظر سیاستمداران جمهوری اسلامی، بیش از صد برابر آن مبلغ را (۳۰۰ هزار تومان در هر ماه) می‌پرداختند.1


در داخل کشور هم، در کنار دولت، افراد خیرخواه، بیکار ننشسته‌اند. بلکه آنان هم دست به کار شده‌اند و انجمن‌هایی را برای کمک به نیازمندان تشکیل داده‌اند. یکی از شهرهایی که در تأسیس چنان نهادهای مردمی و مستقل - از دوران قبل از انقلاب ۱۳۵۷ پیش‌قدم بود و هست، آذربایجانی‌ها، به خصوص مردم شهر تبریز هستند که با تشکیل «انجمن خیریه نوبر تبریز» برای ریشه‌کنی گدایی در شهر خود تلاش کردند. موفق شدند تا گدایی و گدا را از این شهر ریشه‌کن کنند. موفق هم شدند.1


شهر تبریز به «شهر بدون گدا» مشهور شد اما خیلی‌ها نمی‌خواستند ببینند که تهران، اصفهان، شیراز، کرمان، کرج و ... صدها گدا داشته باشند؛ ولی تبریز یک گدا هم نداشته باشد.1


برای گرفتن انتقام از مردم این شهر، «نوبر» تبریز را توقیف کردند که یک ریال هم از بودجه دولتی نمی‌گرفت. بلکه با حمایت مردم شهر و بازاریان، سر پا ایستاده بود. نوبر، صندوق‌هایی را در خیابان‌ها تعبیه کرده بود تا مردم، پول‌ها و صدقه‌هایشان را به آن‌ها بیندازند. در نتیجه، پول چندانی به صندوق‌های کمیته امداد انداخته نمی‌شد. برای همین هم از نوبر و تبریز انتقام گرفتند.1


ولی آذربایجانی‌های ایران، نه تنها در تبریز و دیگر شهرهای ایران، بلکه در تورنتو - کانادا - هم بیکار ننشسته‌اند و از دور، بی‌تفاوتانه به یتیمان نمی‌نگریستند. بلکه به فرزندان ایران‌زمین در تهران، از طریق «پردیس» کمک می‌کردند. ده‌ها یتیم را به فرزندی گرفته بودند و گرفته‌اند.1


اما به تدریج، متوجه شدند که نباید تنها به فرزندان ایران در تهران، کمک کنند. بلکه می‌توانند کمک‌های تعدادی از همشهری‌هایشان و دیگر انسان‌های خیرخواه و شریف را به سوی یکی دیگر از گوشه‌های فراموش‌شده ایران - آذربایجان - منتقل کنند.1


چند تن از آنان با استفاده از تجربه‌ای که در پردیس اندوخته بودند، دور هم جمع شدند و به دور از غوغا و تبلیغات، جمعیت کوچک و خودمانی‌ای را پدید آوردند که «یاشیل» یا سبز نام گرفت. هر کدام با دادن - فقط - ۳۰ دلار در هر ماه، یک یتیم آذری را به فرزندی گرفتند. تعدادی هم در هر ماه چند دلار پرارزش، به یتیم‌ها هدیه می‌دادند. این جمع، با پولی که جمع می‌شد، از ۱۴ کودک یتیم در تبریز حمایت می‌کردند. این جمع، نامشان را «یاشیل» یا سبز گذاشتند.1


اکثر کسانی را که در«یاشیل» فعال بودند، خانم‌ها تشکیل می‌دادند که خودشان کار می‌کردند و از دست‌رنج خود، یتیمی را که در ایران - تبریز - به فرزندی گرفته بودند، حمایت می‌کردند.1


هر کس که در چنین جمعیتی کار می‌کند، داوطلبانه و رایگان کار می‌کند. اگر برای جمع‌آوری پول برای کودکان یتیم هم سفر بکنند، به هزینه شخصی خودشان سفر می‌کنند. هیچ کس حق ندارد از پولی که برای کودکان جمع‌آوری می‌شود، ریال یا سنتی را به هر عنوانی بردارد.1


عکس و مشخصات فردی و خانوادگی یتیمی را که به فرزند خواندگی پذیرفته‌اید، دریافت می‌کنید. در هر سال، چند بار کارنامه کودکتان را دریافت می‌کنید. می‌توانید برای فرزندتان کادو بفرستید. اگر به ایران سفر کردید، می‌توانید به دیدن فرزندتان بروید. همیشه می‌توانید، با فرزندتان از طریق تلفن، گفتگو کنید. می‌توانید برایش کامپیوتر بخرید و با او چت هم بکنید. او را تشویق می‌کنید تا بیشتر بکوشد و موفق شود.1


طبق قوانین بعضی از کشورهای محل اقامت تان، می‌توانید کودکتان را به طور قانونی به فرزند خواندگی خودتان بپذیرید و پدرخوانده یا مادرخوانده قانونی‌اش باشید. می‌توانید آینده تاریک او را با ماهی ۳۰ دلار روشن کنید و او را نجات دهید.1


علاوه بر همه این‌ها، می‌توانید با دریافت رسیدهای کمک‌های اهدایی خودتان به یاشیل، آن‌ها را به عنوان بخشی از مالیات پرداختی خودتان به دولت، در انتهای سال به اداره مالیات محل اقامت خودتان تحویل بدهید. اداره مالیات، رسید کمک‌های شما را به عنوان بخشی از مالیات پرداختی شما خواهد پذیرفت و از میزان مالیات شما کسر خواهد کرد.1


تشکیل چنین جمعیت‌هایی را به همه ایرانیان در همه کشورها، پیشنهاد می‌کنم و به خصوص از مردم آذربایجان در خارج از ایران می‌خواهم تا «یاشیل» را جدی بگیرند یا در کشورهای محل اقامت خودشان هم یاشیل‌هایی را برپا سازند و با هماهنگی با همدیگر، کمک‌های خودشان را برای نیازمندان ارسال دارند.1


پیشنهاد می‌کنم تا برای جلوگیری از کارهای موازی و تکراری در یک شهر یا روستا، یاشیل‌های مربوط به یک شهر در کشورهای مختلف با هم رابطه برقرار کرده و از طریق یک مرکز، کمک‌ها را به دست نیازمندان برسانند.1


یاشیل تورنتو هم از همه ایرانیان و آذری‌ها می‌خواهد تا یتیم‌هایی را که در آذربایجان ایران می‌شناسند، به آن معرفی کنند تا بعد از تحقیق محلی، تحت سرپرستی یک انسان خیر و نیک‌خواه (یک انسان، نه ترک، نه فارس، نه مسلمان، نه یهودی، نه بی‌دین و ...) قرار گیرند.1


من به سهم خود آمادگی خودم را برای پذیرش دو کودک به فرزندخواندگی خانواده‌ام، اعلام می‌کنم. اما به بانیان یاشیل توصیه می‌کنم تا با تأسیس یک سایت اینترنتی، نام افرادی را که به طور رایگان در آن کار می‌کنند، آدرس پستی یاشیل ، شماره تلفن و ایمیل آن، عکس کودکانی که هنوز به فرزندی پذیرفته نشده‌اند و ... را در آن قرار بدهند تا مردم به راحتی بتوانند برای هر نوع کمک فکری، پیشنهاد، کمک مالی یا اهدای وسایل برای ارسال به نیازمندان در آذربایجان ایران، اقدام بکنند.1


یاشیل دستش را برای دریافت کمک انسان‌ها بشردوست، بدون توجه به رنگ، نژاد، کشور، دین، انگیزه‌ها و ... دراز کرده است تا به نجات کودکان یتیم و فقیر بشتابند. هر فرد و جمعیتی می‌تواند به این منظور، به یاشیل یاری برساند.1


به عقیده من، بر هر ایرانی، به خصوص بر هر آذربایجانی واجب است تا یک یتیم را به فرزندخواندگی خود بپذیرد. این تکلیف بر مدعیان و فعالان سیاسی، واجب‌تر است تا به تمرین دادن هزینه برای جامعه بپردازند.1


از طرف دیگر، نه تنها بر فعالان حرفه‌ای سیاست در عرصه داخلی کشور و ملی، همچنین بر فعالان حرفه‌ای سیاست در تبعید و در خارج از کشور، بر احزاب و جمعیت‌های سراسری، بلکه بر احزاب منطقه‌ای و ملت‌های حاشیه‌ای و فعالان سیاسی آن‌ها هم واجب است تا با پذیرش کودکی به فرزندی خودشان، تعهد خود به جامعه‌شان را بیش از پیش نشان دهند.1


به عقیده من، فعالان عرصه سیاست کشور ما در خارج از میهنمان، می‌توانند فرزندخواندگی را به یک حرکت ملی، همه جانبه و به موضوع افتخاری برای هر فرد، تبدیل کنند. اگر احزاب برای این مهم پیش‌گام شوند، حرکتی را آغاز خواهند کرد که هیچ کودکی گرسنه نخواهد خوابید و جامعه ما به مسیر دیگری خواهد غلتید.1


من از همه فعالان سیاسی خواهش می‌کنم تا با نوشتن مقاله در حمایت از عمومی و همه‌گیر کردن فرزندخواندگی، دعوت افراد، دوستان و اعضای احزاب به مشارکت در این جریان و تبدیل این اندیشه به یک جریان عمومی، شرکت فعال داشته باشند تا هیچ فرزند ایرانی، بدون پناه نماند و از آینده روشن برخوردار شود.1



آذربایجان! ایران! یاشیلتان همیشه سبز باد!1





پنجشنبه, 22 آذر 1386

 شهروند 1156 ـ پنجشنبه 13دسامبر 2007




منبع:1

http://zamaaneh.com/humanrights/2007/12/post_160.html



http://fa.shahrvand.com/2008-07-14-20-49-09/2008-07-24-20-20-26/1452-2008-11-08-06-29-50?tmpl=component&print=1&page=




Comments

Popular posts from this blog

سیاست، جسورلارین میدانی دیر